رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

نیما یوشیج


Image result for ‫تصویر گل‬‎

تو را من چشم در راهم شبا هنگام... 

که میگیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی 

 وزان دل خستگانت راست اندو هی فرا هم  

تو را من چشم در راهم

شباهنگام در آن دم که برجا دره ها چون مرده ماران خفتگانند  

در آن هنگام که بندد دست نیلوفر به پای سر و کوهی دام  

گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم  

تو را من چشم در راهم 


  

 

من نگویم  که مرا از قفس ازاد کنید 
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید 

فصل گل می گزرد هم نفسان بهر خدا 
بنشینید به باغی و مرا  یاد کنید 

یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان 
چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنید 

هر که داردز شما مرغ اسیری به قفس 
برده در باغ و به یاد منش ازاد کنید 

آشیان من بی چاره اگر سوخت چه باک 
فکر ویران شدن خانه صیاد کنید 

بیستون بر سر راه است مباد از شیرین 
خبری گفته و غم گین دل فرهاد کنید 

گر شد از جور شما خانه موری ویران 
خانه خوش محال است که اباد کنید

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست 


عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود  


سجده ای زد بر لب درگاه او

پر ز لیلا شد دل پر آه او 


گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای 


جام لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای


نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی


  خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن


  مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو … من نیستم


  گفت: ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پنهان و پیدایت منم


  سال ها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی


  عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یک جا باختم 


کردمت آوارهء صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد


سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا بر نیامد از لبت


  روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی


مطمئن بودم به من سر میزنی

در حریم خانه ام در میزنی 


حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بیقرارت کرده بود


مرد راهم باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم


– شعر از: مرتضی عبداللهی

بهار

بهار گرمی زمستان را گسست

بی سخن بر خنده گل هانشست


شاد کرد قامت رعنای سپهر

 دست کشید بر دامن صحرا به مهر


بر سر سرد ستاره دستی بزد 

با هر دل غمگین جهان حرفی بزد.


در گوش ابر تیره سخن هایی بگفت 

 در گلوی بلبل سخن هایی شکفت 


خنده بر هر لبی بست نشست

 دل من ناگهان سخت شکست 


شادی از دل من بربست رخت 

کم تر بود ارزش قلب من از برگ درخت



فاطمه نادریان