ز مرز خوابم می گذشتم،
سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه فرو افتاده بود.کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
در پس درهای شیشه ای رویاها،
در مرداب بی ته آیینه ها،
هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود.گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم.
بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه نیلوفر برگرد همه ستون ها می پیچد.کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
نیلوفر رویید،
ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید.من به رویا بودم،
سیلاب بیداری رسید.چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم:نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود.در رگ هایش ، من بودم که میدویدم.هستی اش در من ریشه داشت،
همه من بود.کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
"سهراب سپهری"
خوش آن عاشق که شیدای تو باشد
بیابانگردِ سودای تو باشد...
گریبانگیرِ زهدِ پارسایان
نگاهِ باده پیمای تو باشد
شود دوزخ گلستانِ خلیلم
اگر در دل تمنّای تو باشد...
حزین لاهیجی
فروزان کن ز رخ کاشانه ای چند
بسوزان-شمعِ من!-پروانه ای چند
فغانم گوش کن امشب،که فردا
زمن خواهی شنید افسانه ای چند
خماری نیست خونِ عاشقان را
سرت گَردم،بکَش پیمانه ای چند
به هر دفتر زکِلکِ آتش آلود
زما ماندست آتشخانه ای چند
حزین!از فوت فرصت با صد افسوس
کشیدم آه بی تابانه ای چند
حزین لاهیجی
این همه شعر نوشتم...
آنچه می خواستم نشد.
زمزمه کردم، ورد خواندم، فریاد کشیدم...
نشد آنچه می خواستم.
پاره کردم، آتش زدم، دوباره نوشتم...
نشد!
تو چیز دیگری بودی،
بگو تو را که نوشت
که سرنوشت مرا
کاغذی سیاه کرد!
"شهاب مقربین"
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم
با سر زلف تو مجموع پریشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم
آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم
"حافظ"
بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاشق گشته ام
گوئیا «او» مرده در من کاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام
هر دم از آئینه می پرسم ملول
چیستم دیگر، بچشمت چیستم؟
لیک در آئینه می بینم که، وای
سایه ای هم زانچه بودم نیستم
همچو آن رقاصه هندو به ناز
پای می کوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش
ره نمی جویم بسوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی آنرا را ز بیم
در دل مرداب ها بنهفته ام
می روم … اما نمی پرسم ز خویش
ره کجا… ؟ منزل کجا… ؟ مقصود چیست؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست
«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوئیا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در بر گرفت
آه… آری… این منم… اما چه سود
«او» که در من بود دیگر نیست، نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار
«او» که در من بود آخر کیست، کیست؟
"فروغ فرخزاد"
کاش که او صحنه نمایی کند
در دلِ من باز خدایی کند
روز و شبم را غم و هیهات بُرد
کاش خدا شعبده بازی کند
از قفسِ سردِ تنم شاکی ام
کاش دمی بنده نوازی کند
رو به کجا می روَد این قلبِ من
کاش که او اهلاً و هادی کند
بال و پرم را غمِ غربت شکست
کاش دراین میکده بازی کند
شاد نِی ام از شرر خفتگان
کاش که وِی دست درازی کند
هرچه نویسم همه عصیان گری است
کاش که خود قصه سرایی کند.
"راضیه خدابنده" (رازیل)
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم
در بحور عدم عروض افتاد
بحث ما ابلهان در اوزان است
فاعلاتن مفاعلن چه کنی؟
شعر را طبع و ذوق میزان است
حبیب یغمایی
دلا غافل ز سبحانی چه حاصل
مطیع نفس و شیطانی چه حاصل
بــود قدر تو افـــزون از مــلایـــک
تو قــدر خـود نمیـــدانی چه حاصل
یــکی درد و یــکی درمان پســـندد
یک وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پســندم آنچه را جانان پسـندد
بابا طاهر
سیبی ست که از حادثه دزدیده خودش را
محض تو ولی از ته دل چیده خودش را
تا روز حضور تو در این خانه ی بی روح
صدبار در این آینه سنجیده خودش را
سنگی تر از آنست که فرمش دهی اما
با میل تو هر لحظه تراشیده خودش را
چون ابر که فکرش همه سرسبزی صحراست
بر روی ترکهای تو باریده خودش را
نشناخته از شوق نگاه ِ تو، سر از پا
در مردمک چشم تو تا دیده خودش را
تنها به نفسهای پر از مهر تو زنده ست
این زن که به رویای تو بخشیده خودش را