رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

شهری ز غمت بیدارند

پیش رویت دگران صورت بر دیوارند

نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند

 

عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز

خواب می‌گیرد و شهری ز غمت بیدارند

 

"سعدی"

مصرع پیچیده


صورتت شعر است و هر یک تار زلفت مصرعی

شعر را یک مصرع پیچیده زیبا می کند...


| ماشالله دهدشتی |


اندیشه دانایی

هر کس به تماشایی رفته ‌ست به صحرایی

ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

 

با چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند

هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی

 

دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست

کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی

 

امید تو بیرون برد از دل همه امیدی

سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی

 

زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش

آن کش نظری باشد با قامت زیبایی

 

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری

گویم که سری دارم درباخته در پایی

 

زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده

تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی

 

در پارس که تا بودست از ولوله آسوده‌ست

بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی

 

من دست نخواهم برد الا به سر زلفت

گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی

 

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی

جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی.

 

"سعدی"

اسیر

روی به خاک می‌نهم

گر تو هلاک می‌کنی

 

دست به بند می‌دهم

گر تو اسیر می‌بری.

 

"سعدی"


خود پرست

این مرد خود پرست

 این دیو،

 این رها شده از بند

 مست مست

 استاده روبه روی من و خیره در منست

 *** 

 گفتم به خویشتن

 آیا توان رستنم از این نگاه هست ؟

 مشتی زدم به سینه او، 

 ناگهان دریغ

 آئینه تمام قد روبه رو شکست .

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

 

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

 

من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

 

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست 

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

 

"هوشنگ ابتهاج"

روز ها

کاش می شد

روزها را در قلکی پس انداز کرد

تا ابدیت ببایدُ بگذرد

آن وقت

همه را

من با تو سر می کردم !

غصه تنهایی


گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست 

 دل بکن!آینه این قدر تماشایی نیست


 حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا 

 دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!  


بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را

 قایقت را بشکن!روح تو دریایی نیست  


آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد آه!

دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست  


آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

 حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست


 خواستم با غم عشقش بنویسم شعری 

 گفت:هر خواستنی عین توانایی نیست

امید ثمر


گر نخل وفا بر ندهد چشم تری هست  

تا ریشه در آب است امید ثمری هست


 هر چند رسد آیت یاس از در و دیوار 

بر بام و در دوست پریشان نظری هست


 چندین به پریشانی آن طره چه نازی 

در زلف تو از زلف تو آشفته تری هست 


منکر نشوی گر به غلط دم زنم از عشق 

این نشئه مرا گر نبود با دگری هست


 آن دل که پریشان شود از ناله ی بلبل

 در دامنش آمیز که با وی خبری هست


 هرگز قدری غم ز دلم دور نبوده است 

شادی است که او را سر و برگ سفری هست 


تا گفت خموشی به تو راز دل عرفی

 دانست که در ناحیه غماز تری هست

نیست تو را

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تو را

خبر از سرزنش خار جفا نیست تو را


رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تو را

التفاتی به اسیران بلا نیست تو را


ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را

با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را

 

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

 

رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی

جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

 

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست

و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

 

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم

که نهانش نظری با من دلسوخته بود

 

کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

 

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

 

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

 

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود

 

"حافظ"


جدا کننده متن وبلاگ لاینر وبلاگ

احوال دل

احوال دل، آن زلف دوتا داند و من

راز دل غنچه را، صبا داند و من


بی من تو چگونه ای، ندانم اما

من بی تو در آتشم، خدا داند و من


 "رهی معیری"


سفر

تو سفر خواهی کرد

با دو چشم مطمئن تر از نور

با دو دست راستگو تر از همه ی اینه ها

خواب دریای خزر را

به شب چشمانت می بخشم

موج ها زیر پایت همه قایق هستند

ماسه ها در قدمت می رقصند

من ترا در همه ی اینه ها می بینم

روبرو، در خورشید

پشت سر، شب در ماه

من تو را تا جایی خواهم برد

که صدایی از جنگ

و خبرهایی کذایی از ماه

لحظه هامان را زایل نکند

من ترا از همه آفاق جهان خواهم برد

پس همسفر با منی

تو سفر می کنی اما تنها

صبح صادق

و همه همهمه ی دستان

ره توشه ی تو.


"خسرو گلسرخی"


جدا کننده متن وبلاگ لاینر وبلاگ

آهنگ باران

تا گرفتم خلوتی تاریک، روشن‌تر شدم

قطره ای بودم چو رفتم در صدف گوهر شدم


هیچ گل چون من در این گلزار بی طاقت نبود
خواب دیدم چون نسیم صبح را، پرپر شدم


خشکسالی دیده ای در این چمن چون من نبود
ابر را دیدم چون در آهنگ باران، تر شدم

 

غزل از: سهراب سپهری