-
اشعار حسین پناهی
جمعه 30 مرداد 1394 17:54
پنجره را باز کن از این هوای مطبوع بارانی لذت ببر خوشبختانه باران ارث پدر هیچکس نیست... (حسین پناهی) من زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره می ترسم! دین را دوست دارم ولی از کشیش ها می ترسم! قانون را دوست دارم ولی از پاسبان ها می ترسم! عشق را دوست دارم ولی از زن ها می ترسم! کودکان را دوست دارم ولی از آینه می ترسم!...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 مرداد 1394 20:53
پا به پای کودکی هایم بیا کفش هایت را به پا کن تا به تا قاه قاه خنده ات را ساز کن باز هم با خنده ات اعجاز کن پا بکوب و لج کن و راضی نشو با کسی جز عشق همبازی نشو بچه های کوچه را هم کن خبر عاقلی را یک شب از یادت ببر خاله بازی کن به رسم کودکی با همان چادر نماز پولکی طعم چای و قوری گلدارمان لحظه های ناب بی تکرارمان مادری...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 مرداد 1394 20:19
زندگی سبزترین آیه در اندیشه ی برگ زندگی خاطر دریایی یک قطره در آرامش رود زندگی حس شکوفایی یک مزرعه در باور بذر زندگی باور دریاست در اندیشه ی ماهی در تنگ زندگی ترجمه ی روشن خاک است در آیینه ی عشق زندگی فهم نفهمیدن هاست میزی برای کار کاری برای تخت تختی برای خواب خوابی برای جان جانی برای مرگ مرگی برای یاد یادی برای سنگ...
-
اشعاری در باره خداوند
شنبه 24 مرداد 1394 16:03
ای همت هستی زتو پیدا شده خاک ضعیف از تو توانا شده آنچه تغیر نپذیرد توئی وانکه نمردست و نمیرد توئی ما همه فانی و بقا بس تراست ملک تعالی و تقدس تراست هر که نه گویای تو خاموش به هر چه نه یاد تو فراموش به ای به ازل بوده و نابوده ما وی به ابد زنده و فرسوده ما پیش تو گر بی سر و پای آمدیم هم به امید تو خدای آمدیم یارشو ای...
-
رباعیات خیام
جمعه 23 مرداد 1394 13:51
آن قصر که جمشید در او جام گرفت آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت بهرام که گور میگرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت آن به که در این زمانه کم گیری دوست با اهل زمانه صحبت از دور نکوست آنکس که به جمگی ترا تکیه بر اوست چون چشم خرد باز کنی دشمنت اوست ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست بی بادهٔ گلرنگ نمیباید زیست این سبزه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 مرداد 1394 17:26
به دوستی دوستان مهربان سوگند به آن نمک که خوردی، به بوی نان سوگند گله نمی کنم از بد عهدی ایام به عهد و وفاداری دوستان سوگند اگر چه نارفیق مرا هزار خنجر زد به دست یا علی تا پای جان سوگند گذشتهها گذشت و این نیز بگذرد به اشک و نالهی عاشقان سوگند دلم نشان ز تو دارد، تو ای رفیق شفیق خدا خودش گواه، به این نشان سوگند آن کس...
-
نیما یوشیج
یکشنبه 18 مرداد 1394 23:24
هان ای شب شوم وحشت انگیز تا چند زنی به جانم آتش؟ یا چشم مرا زجای برکن یا پرده ز روی خود فروکش یا باز گذار تا بمیرم کز دیدن روزگار سیرم دیری ست که در زمانه ی دون از دیده همیشه اشکبارم عمری به کدورت و الم رفت تا باقی عمر چون سپارم؟ نه بختِ بدِ مراست سامان وای شب،نه تُراست هیچ پایان ... تو چیستی ای شب غم انگیز در جست و...
-
شعر قایقی خواهم ساخت سهراب سپهر ی
یکشنبه 18 مرداد 1394 22:52
قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب. دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند. قایق از تور تهی و دل از آروزی مروارید، همچنان خواهم راند نه به آبیها دل خواهم بست نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند و در آن تابش تنهایی ماهی گیران می فشانند فسون از سر گیسوهاشان...
-
اشعار کوتاه سعدی
چهارشنبه 14 مرداد 1394 14:17
آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست پنداشت که مهلتی و تأخیری هست گو میخ مزن که خیمه میباید کند گو رخت منه که بار میباید بست دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست دزد دزدست وگر جامهی قاضی دارد چو میدانستی افتادن به ناچار نبایستی چنین بالا نشستن به پای خویش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 مرداد 1394 18:56
تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی چه میان نقش دیوار و میان آدمیت خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد که همین سخن بگوید به زبان آدمیت مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی که فرشته ره ندارد...
-
شعر پاییزی
پنجشنبه 25 تیر 1394 00:18
اسمانش را گرفته تنگ در آغوش . . ابر با ان پوستین سرد نمناکش . باغ بی برگی روز و شب تنهاست باسکوت پاک غم ناکش . ساز او باران ، سرودش باد جامه اش شولای عریانیست ور جز اینش جامه ای باید بافته بس شعله ی زر تار و پودش باد . . گو بروید یانروید،هرکجا خواهد یا نمی خواهد . . باغبان و رهگزاری نیست باغ نو میدان چشم در راه بهاری...