ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
و فضای چشمانت
گسترده تر از فضای آزادی...
تو زیباتری از همه ی کتاب ها که نوشته ام
از همه ی کتاب ها که به نوشتن شان می اندیشم...
و از اشعاری که آمده اند...
و اشعاری که خواهند آمد...
"نزار قبانی"
هزار بار گفتم
با این باد های هرزه نپر
به انها نخ نده
حالا
بالای آن دکل
با سیم های لخت فشار قوی
دست و پنجه نرم کن
- باد بادک جوان-
سعید بیابانکی
از تنم ترانه می ریزد
وقتی تو،
شبیه آغوش،
خیال مرا دور میزنی..
من تمام این شعر را رقصیده ام..
کامران رسول زاده
منطقِ پاییز
مثل بی منطقیِ زنی ست
که وقتی دارد از زندگی مردی می رود
موهایش را رنگ می کند.
کامران رسول زاده
سربازِ برجک زندان
به دختری می اندیشد
که چشم در راه اوست
وَ دستانش بر مسلسل سنگین
عرق می کنند !
یغما گلرویی
"یغما گلرویی"
تنها منم که می دانم
پنجره را میبندم
و دفتر شعر هایم را باز میکنم
به تو فکر میکنم
بی آنکه به تو فکر کرده باشم
+تو موهایم را نوازش میکنی
از تو میترسم
از تو متنفرم
و همچنان
دوستت دارم!
#فاطمه نادریان.
ای دلارامی که جان ما تویی
بی تو ما را یک نفس آرام نیستمیتوان در زلفِ او دیدن دلِ بیتاب را
پردهپوشی چون کند شب گوهرِ شبتاب را
غیرتِ طاقِ دلاویزِ خمِ ابروی او
همچو ناخن میخراشد سینهٔ محراب را
دیدهٔ حسرت عنانِ عمر نتواند گرفت
هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را
چون عنانداری کنم دل را، که چشمِ شوخِ او
شهپرِ پرواز میگردد دلِ بیتاب را
در لباسِ عاریت چون ابرِ آرامش مجو
برقِ زیرِ پوست باشد جامهٔ سنجاب را
خاکیان را بحرِ رحمت میکند روشنگری
موجهٔ دریاست صیقل، ظلمتِ سیلاب را
صائب تبریزی
من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشمتو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشمِ روشنبین که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاکِ گریبانم چراغی تازه میتابد
که در پیراهنِ خود آذرخشآسا درافتادم
چو از هر ذرّهی من آفتابی نو به چرخ آمد
چه باک از آتشِ دوران که خواهد داد بربادم
تنم افتاده خونین زیرِ این آوارِ شب، اما
دری زین دخمه سوی خانهی خورشید بگشادم
الا ای صبحِ آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شبهای ناباور منت آواز میدادم
در آن دوری و بد حالی نبودم از رُخت خالی
به دل میدیدمت وز جان سلامت میفرستادم
سزد کز خونِ من نقشی برآرد لعلِ پیروزت
که من بر دُرجِ دل مُهری به جز مِهرِ تو ننهادم
به جز دامِ سرِ زلفت که آرامِ دلِ سایهست
به بندی تن نخواهد داد هرگز جانِ آزادم
هوشنگ ابتهاج/ ه.ا.سایه
ولی خاک
تو با او مهربان باش!
اگر آتش با او مهربان نبود
اگر زندگی
اگر مرگ با او مهربان نبود
اگر انسان های دیگر با او مهربان نبودند
خاک، تو با او مهربان باش!
رضا براهنی