رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

با من به سلام خشک ای دوست زبان ترکن

 گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانم 

ور زخم زنی دل را بر خنجرت افشانم 

 معلوم من از عالم جانی است، چه فرمائی

 بر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم

  بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم 

در دامن تو ریزم یا در برت افشانم 

 آئی به کف آن خنجر چون چشم من از گوهر

 من گوهر عمر خود بر گوهرت افشانم 

 گر گوهر جان خواهی هم در کمرت دوزم

 ور دانهٔ دل خواهی هم در برت افشانم

  طاووس خودآرائی در زیور زیبائی

 گر دیده قبول آید بر زیورت افشانم 

 با من به سلام خشک ای دوست زبان ترکن

 تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم

  خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه 

تا سر به کله داری بر افسرت افشانم 

 آن پیکر روحانی بنمای به خاقانی 

تا دیدهٔ نورانی بر پیکرت افشانم


#خاقانی

سراب رد پای تو


سراب رد پای تو کجای جاده پیدا شد

کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد ؟

کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم

که هر شب حرم دستاتو به آغوشم بدهکارم


روزبه بمانی

سنگدلی

بستن زلف رها سنگدلی می‌خواهد

دل شکستن همه‌جا سنگدلی می‌‌خواهد

چون دلت حال مرا دید نپرسید چرا

عشق بی‌چون‌ و‌ چرا سنگدلی می‌‌خواهد

تو هم ای بخت، ملامتگر ما باش، ولی

سرزنش کردن ما سنگدلی می‌خواهد

کوه بودم همه‌ی عمر و نمی‌‌دانستم

راه بستن به صدا، سنگدلی می‌خواهد

رود یک عمر مرا گفت بیا تا دریا

سنگ ماند به خدا سنگدلی می‌خواهد

کربلا آمد و من حرّ گرفتار، بیا

دل ندادن به بلا سنگدلی می‌‌خواهد


فاضل نظری

چون زلف تو ام جانا

چـون زلف توام جـــانـا، در عیـــن پریشــانی

چون باد سحــرگاهم ،در بی سر و سامانی

 من خاکم و من گردم، من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری، تو عشقـی و تو جانی

 خواهم که تو را در بر ،بنشـــانم و بنشینم

تا آتش جـــانم را ،بنشینــــی و بنشــانـی

 ای شاهد افلاکی، در مستی و در پاکــی

من چشم تو را مانم، تو اشک مرا مانــی

 در سینه ســـوزانم ،مستـــوری و مهجوری

در دیـــده بیــــدارم ،پیــــدایی و پنهـــانـی

 مـن زمــــزمه عـــودم، تو زمــزمـه پردازی

من سلسله موجم، تو سلسلــه جنبانی

 از آتش ســــــودایت، دارم مـــن و دارد   دل

داغی که نمی‌بینی، دردی که نمی‌دانی

 دل با من و جان بی تو، نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من، نستانم و بستانــی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت؟

روی از مــــن سرگردان شاید که نگردانی

 رهی معیری 

شبگیر


دیگر این پنجره بگشای که من

به ستوه آمدم از این شب تنگ

دیرگاهی است که در خانهٔ همسایهٔ من خوانده خروس،

وین شب تلخ عبوس

می‌فشارد به دلم پای درنگ.

دیرگاهی است که من در دل این شاهم سیاه،

پشت این پنجره‌ بیدار و خموش

مانده ام چشم‌به‌راه،

همه چشم و همه گوش:

مست آن بانگ دلاویز، که می‌آید نرم

محو آن اختر شبتاب که می‌سوزد گرم

مات این پردهٔ شبگیر که می‌بازد رنگ…

آری این پنجره بگشای که صبح

می‌درخشد پسِ این پردهٔ تار.

می‌رسد از دل خونین سحر بانگ خروس.

وز رخ آینه‌ام می‌سترد زنگ فسوس:

بوسهٔ مهر که در چشم من افشانده شرار،

خندهٔ روز که با اشک من آمیخته رنگ…

خسته ام

از زندگی، از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

 

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه

امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام

 

دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم

آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام

 

بیزارم از خموشی تقویم روی میز

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

 

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود...

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام...

 

تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید...

از حال من مپرس که بسیار خسته ام

 

 

محمد علی بهمنی


مدتی هست


مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست

عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست

خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست

چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست

تهران کلاه بزرگی است

علفزار
با موهای سبز ژولیده در باد
کوه
با موهای قهوه ای یکدست
رودخانه
با گیره های سرخ ماهی
بر موهاش
هیچکدام را ندیده
حق دارد نمی خواند
این پرنده ی کوچک
تهران کلاه بزرگی ست
که برسر زمین گذاشته ایم


گروس عبدالملکیان

قایم شو

چشم هایم را می بستم 

و می شمردم تا صد 

برو 

قایم شو

 تو را از رد پاهایت بر ساحل

 و از مسیر نگاه لاک پشت ها

 پیدا می کردم

 چشم هایم را می بندم

 و می شمارم تا صد

 برو 

قایم شو 

 تو را از رد پاهایت بر دریا 

و از مسیر نگاه دُرناها

 پیدا خواهم کرد


# واهه آرمن

دیوانه وار

گفته بودی
هر وقت که شعر می نویسی
دوستم بدار
نمی دانم
از این همه شعر نوشتن است
که دیوانه وار دوستت دارم
یا از این همه دوست داشتن
که دیوانه وار شعر می نویسم ...

"واهه آرمن"

بلور دریا


ما تکیه داده نرم به بازوی یکدگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
سرهایمان چو شاخهء سنگین ز بار و برگ
خامش ، بر آستانه محراب عشق بود

گوئی فرشتگان خدا در کنار ما
با دستهای کوچکشان چنگ میزدند
در عطر عود و نالهء اسپند و ابر دود
محراب راز پاکی خود رنگ میزدند

پیشانی بلند تو در نور شمع ها
آرام و رام بود چو دریای روشنی
با ساقهای نقره نشانش نشسته بود
در زیر پلکهای تو رویای روشنی

من تشنهء صدای تو بودم که می سرود
در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
چون کودکان که رفته ز خود گوش می کنند
افسانه های کهنهء لبریز راز را

آنگه در آسمان نگاهت گشوده شد
بال بلور قوس و قزح های رنگ رنگ
در سینه قلب روشن محراب می تپید
من شعله ور در آتش آن لحظهء درنگ

گفتم خموش «آری» و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو.

 

"فروغ فرخزاد

قاصدک ها

تمام قاصدک ها هم می دانند

که در ازدحام غیاب ناگزیرت

زیر تبسّم همین آسمان پرستاره

صبر ایوبی ام را کاسه کاسه پر از ترانه کرده ام..

حالا که آب دلتنگی ام

از سر همه ی دریاها گذشته است،

آن چمدان پراشتیاق را

از جامه های آغشته به عطر علاقه پر کن.

باور کن

بالاتر از سیاهی چشم هایت

رنگ آبی آسمانی ست

که برای پر پروازت آغوش گشوده است !


"ماندانا پیرزاده"

روزگارت خوش که از میخانه مسجد ساختی

با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه، مسجد ساختی

روی ماه خویش را در برکه می‌دیدی ولی
سهم ماهی‌های عاشق را چه خوش پرداختی

ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می‌باختی

من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
می‌توانستی نتازی بر من، اما تاختی

ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
«عشق» را شاید، ولی هرگز «مرا» نشناختی

#فاضل_نظری 

جز جانب دل به دل نیاییم

یک لحظه برون دل نپاییم

ماننده نای سربریده

بی‌برگ شدیم و بانواییم

همچون جگر کباب عاشق

جز آتش عشق را نشاییم

ما ذره آفتاب عشقیم

ای عشق برآی تا برآییم

ما را به میان ذره‌ها جوی

ما خردترین ذره‌هاییم

ور زانک بجویی و نیابی

بدهیم نشان که ما کجاییم

در خانه چو آفتاب درتافت

گرد سر روزن سراییم

 
مولانا

موریانه ها

به شاخ و برگم اعتماد نکن

تکیه بر هیچ می زنی

من درخت خوش باوری که به بهار دل بسته بودم

اما

به موریانه ها باختم...


((کامران رسول زاده))