رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

جوانه

شعر من از عذاب تو گزند تازیانه شد
ضجه مغرور تنم ترنم ترانه شد

حماسه زوال من در شب تلخ گم شدن
ضیافت خواب تو را قصه عاشقانه شد

برای رند در به در این من عاشق سفر
وای که بی کرانه حصار تو کرانه شد

وای که در عزای عشق کشته شد آشنای عشق
وای که نعره های عشق زمزمه شبانه شد

ای تکیه گاه تو تنم سنگر قلب تو منم
وای که نیزه تو را سینه من نشانه شد

درخت پیر تن من دوباره سبز می شود
که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد

وای که در حضور شب در بزم سوت و کور شب
شب کور وحشت تو را قلب من آشیانه شد

وای که آبروی تو مرد اناالحق گوی تو
بر آستان کوی تو جان داد و جاودانه شد

من همه زاری منم زخمی زخمه تنم
برای های های من زخمه تو بهانه شد

درخت پیر تن من دوباره سبز می شود
هرچه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد 


ایرج جنتی عطایی

محبوبم

محبوبم!

به من بگو پاییز

به انتقام کدام بهار

اینگونه بر شاخه های جوان‌مان

شبیخون زده است؟

محبوبم!

چرا گریه هامان بند نمی آید؟

چرا اینهمه باران

آتش افتاده بر گندمزارمان را خاموش نمی کند؟

مگر پاییز چند فصل است؟

بگو آفتاب 

کجای قصه خواب مانده است

که این شب غمناک اینقدر طولانی ست

بگو تا بیدار شدن از این کابوس

چند فصل دیگر باید

بر شانه های نمناک هم چکه کنیم؟


"بهرام محمودی"


ساقی

ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند


 رهی معیری

بخند محبوبم

بخند محبوبم

دنیا گاه

به شکل تمشک بزرگی ست

که هر کس

سهمی از سرخی آن خواهد داشت!

گنجشک ها

دست های عابران 

لب های تو

و جای زخم های من...


"حمید جدیدی"

غم یار

سه درد آمد به جونم هر سه یکبار

غریبـــــی و اسیـــــری و غــــم یار

غریبـــــی و اسیـــــری چــاره دیره

غــــم یار و غــــــــم یار و غــــم یار


باباطاهر

خوب نیست

بغض دارد سینه ام حال سه تارم خوب نیست
هرکه هستی دور باش اینجا کنارم خوب نیست

صحنه ی تکرار بدرود و طلاق ریل هاست
چشم خیس و کوپه و سوت قطارم خوب نیست

تا دلم این شور را از کوک سازم می رود
بین این شوریدگی "فا"ی بکارم خوب نیست

آه ای تبریزِ من از قول مولانا بگو
بعد شمسش رونق شعر و شعارم خوب نیست

از منِ شاعر که پرسی مثنوی هم درد داشت
هرچه دارم شعر بود ،دار و ندارم خوب نیست

حال و روزم خوب نیست ،روزگارم خوب نیست
این حوالی هیچ چیز حول مدارم خوب نیست

یک عمر با سیگار خود مثل برادر باش و بعد
روی پاکت حک شود این زهر مارم خوب نیست

جای من حرفی بزن تنها ترین مضراب من
بغض دارد سینه ام حال سه تارم خوب نیست...

#حمید_صادقی_مقدم

دریا

گفتند
خانه ی تو
در مسیر رودخانه است
و من سوار بر قایقم پارو زدم
کم کم
نیزارها و مرغ آبی ها محو شدند
جیغ مرغ های دریایی
و سوت کشتی ها
جای آواز قورباغه ها را گرفتند

گفتند خانه تو
آن طرف دریاست
قایق من کوچک بود و خسته
قلبم اما برای تو بزرگ و تپنده
قایق را رها کردم
و دل به دریا زدم


"محسن حسینخانی"

آبگیر زمستانی

مثل آبگیری زمستانی

که از مهاجرت

آخرین دُرنا، تازه آرام شده

چنان با تنهایی ام کنار آمده ام

که انگار اتفاق نیافتاده ای

و مثل فوج فوج

آدم های بی معنی

از پیش تنهایی ام رد شده ای...

امیرارسلان کاویانی 

مومنم کردی


شیر شد هر کس کنارت، خط بکش بر باورش

سکه را این بار برگردان به روی دیگرش
دور خود چرخید، در راه تو هر کس پا گذاشت
دایره فرقی ندارد این سرش با آن سرش
گاه در هر حالتی یک رنگ بودن خوب نیست
مثل تقویمی که با تو زرد شد سر تا سرش
حال تو چون حرکت تقویم سال شمسی است
اولش با روی خوش می آیی اما آخرش
قهر در اوج یکی بودن هم آری ممکن است
مثل روحی که نگنجد در وجود پیکرش
مومنم کردی به عشق و جا زدی تکلیف چیست
بر مسلمانی که کافر می شود پیغمبرش

ازدحام

در دایره ی تاریک فنجان فال
عکس فانوس ستاره و عطر اطلسی افتاده است
شاید شروع نور
نشانه‌یی از بازگشت نگاه گرم تو باشد
باید به طراوت تقویم های کهنه سفر کنم
تقویم ناب ترین ترانه ی نمناک
قویم سبزترین سلام اول صبح
تقویم دور دیدار بوسه و دست
شاید در ازدحام روزها
یا در انتهای همان کوچه ی شاد شمشادها
شاعری دلشکار را ببینم
که شیرین ترین نام جهان را زیر لب تکرار می کند
و تلخ می گرید

 

"یغما گلرویی"

بهشت

دل شکستی که بهشتی به عطایش بدهی

به بهشتت هوسی نیست دلم را مشکن


"الهام ملک  محمدی"

روز ها

بعضی روز ها

 هرگز فراموش نمی‌شوند!

مثل روزی ‌که

دوستت داشتم...

 

"افشین صالحی"

بدرقه


به بدرقه ایستادم
چمدانی در دست تو بود
ابرهایی در قلب من


آرزو نوری


از ما مشوی دست

از ما مشوی دست، 
که ما بی‌تو شسته‌ایم
هم رو به آبِ دیده و هم دست از آبروی...


قاضی نورالله ساوه‌ای

آبرو

من هیچ جز آبرو ندارم

دلواپس آبروی من باش

از غلغله ی غبار برگرد

ای آینه ی چهارسویم

از حوزه ی عشق رو مگردان

ته مانده ی قلب را نگه دار

تو از سر حرف خویش بگذر

من می گذرم از آبرویم...


علیرضا آذر

تهران


تهران

همیشه مسافر است

با چمدانی در دست

از این اتوبان ....

به آن اتوبان


"آرزو  نوری"