سلام
به پوست سبز آب
به پوست سبزه ی تو
که زیر پوست سفید روز،
می گردد به دست تو ،
که از میان آن همه سبزی مانند
ساقه ی تر در می آید
و ساقه ی گل سرخی
در شعر می گذارد
بالای شعر خسته ی من،
نازنین
غمگین منشین
در زیر این کتیبه ی فرسوده من خفته ام
محتاج دست سبز تو
محتاج سبزه ی روح تو
بنشین
دامن کنار دماغم بگستر
طنین خنده بیفکن
در سنگ طنین خنده بیفکن
در واژه بخوان، بخوان چنان کند
که خون سبز رقص فواره از سنگ استخوان
سلام
به پوست سبزه ی توکه زیر پوست قهوه ای پاییز
مانند آب می وزد
از هفت بند نی
استخوان من به هفت حلقه ی گیسوی تو
سلام
نه فقط از تو اگر دل بکنم میمیرم
سایهات نیز بیفتد به تنم میمیرم
بین جان من و پیراهن من فرقی نیست
هر یکی را که برایت بکنم میمیرم
برق چشمان تو از دور مرا میگیرد
من اگر دست به زلفت بزنم میمیرم
بازی ماهی و گربه است نظربازی ما
مثل یک تُنگ شبی میشکنم میمیرم
روح ِ برخاسته از من، ته این کوچه بایست
بیش از این دور شوی از بدنم میمیرم
من به بعضی چهرهها چون زود عادت میکنم
پیششان سر بر نمیآرم، رعایت میکنم
همچنان که برگ خشکیده نماند بر درخت
مایهی رنج تو باشم رفع زحمت میکنم
این دهانِ باز و چشم بیتحرّک را ببخش
آن قدر جذّابیت داری که حیرت میکنم
کم اگر با دوستانم مینشینم جرم توست
هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت میکنم
فکر کردی چیست موزون میکند شعر مرا؟
در قدم برداشتنهای تو دقت میکنم
یک سلامم را اگر پاسخ بگویی میروم
لذتش را با تمام شهر قسمت میکنم
ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است
روی دوش دیگران یک روز ترکت میکنم
توی دنیا هم نشد برزخ که پیدا کردمت
می نیشینم تا قیامت با تو صحبت می کنم
"کاظم بهمنی"
شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است
برگ می ریزد ، ستیزش با خزان بی فایده است
باز می پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم
در دل طوفان که باشی ، بادبان بی فایده است
بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت
دست و پا وقتی نباشد ، نردبان بی فایده است
تا تو بوی زلف ها را می فرستی با نسیم
سعی من در سربه زیری ، بی گمان بی فایده است
تیر از جایی که فکرش را نمی کردم رسید
دوری از آن دلبر ابرو کمان ، بی فایده است
در من عاشق توان ذره ای پرهیز نیست
پرت کن ما را به دوزخ ، امتحان بی فایده است
از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته اند
حرف موسی را نمی فهمد شبان ، بی فایده است
من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا
همچنان می گردم اما ، همچنان بی فایده است
از: کاظم بهمنی
من همین بیخ گذر چشم به خون می بندم
و به هر دشنه که تهدید کند میخندم
من به هر زنده ی ناچار نمی پیوندم
من که با دست خودم گور خودم را کندم
به پزیرایی و دفن و کفنم فکر نکن
اگر این جاذبه
لحظه ای از کار بیفتد
این بار
از زمین به آسمان
باران خواهد بارید
با این همه اشک.
بی ریزش کوه، جامه را سوزاندیم
هر فرصت بی ادامه را سوزاندیم
از وحشت اینکه آخرش بد باشد
ما آخر شاهنامه را سوزاندیم
مصلوب دو چشمان ترت خواهم ماند
بی بال ترین! بال و پرت خواهم ماند
ای بوسۀ تو مرگ تمامیّت من!
سقراط غزل نوش لبت خواهم ماند
بلبل هوس گلبن باغم نکند
پروانه هم آهنگ چراغم نکند
زین گونه که روزگار برگشته ز من
گر آب شوم تشنه سراغم نکند
کلیم کاشانی
هر دم به اشارات ، شدم هر سویی
شاید که بیابم از شفایی، بویی
دردا که نیافتم به قانون ، جز شعر،
بیماریِ روحِ خویش را دارویی
"شفیعی کدکنی"