در هر نگهت، مستی صد جامِ شراب است
بیچاره منم من، که در این میکده خواب است
در هر سَرت ای عشق، سخن ها به تغزُل
در کوچه و بازار، سخن بر لبِ آب است
زان خُرد و کهنسال، همه درپیِ دیدار
اما رهِ دیدار، که یک نقطه سراب است
از عشق مجوئید و از عشق مپرسید
همه پیچش ایام، مستانه ی ناب است
روز و شبِ خود را به رهِ دیر نبازید
در بستر گیتی، این عمر حباب است
هرکس که دم از عشق زند، لافه بگوید
در سلسله ی مویِ صنم، رقصِ حجاب است.
"راضیه خدابنده" (رازیل)
هر نتی که
از عشق بگوید زیباست
حالا
سمفونی پنجم بتهوون باشد
یا زنگ تلفنی که
در انتظار صدای توست
گروس عبدالملکیان
دختران شهر
به روستا فکر می کنند
دختران روستا
در آرزوی شهر می میرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند
کدام پل
در کجای جهان شکسته است
که هیچکس به خانه اش نمی رسد
گروس عبدالملکیان
گرچه مستیم و خرابیم ، چو شبهای دگر
باز کن ساقی مجلس سر مینای دگر
امشبی را که در آنیم ، غنیمت شمریم
شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر...
عماد خراسانی
آسمان که نشد،
چرا درخت نباشم...
وقتی تو
پُر از لانه هایی است
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده در افتد نه تو مانی و نه من.
"خیام"
در همــه عالم وفاداری کجاســت
غم به خروارست غمخواری کجاست
سعدی
از برای خاطر اغیار خوارم میکنی من چه کردم کاینچنین بی اعتبارم میکنی؟
روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو گر بگویم گریه ها بر روزگارم میکنی
گر نمیایم به سوی بزمت از شرمندگی است زانکه هر دم پیش جمعی شرمسارم میکنی
گر بدانی حال من، گریان شوی بی اختیار ای که منع گریه ی بی اختیارم میکنی
گفته ای، تدبیر کارت میکنم وحشی منال رفت کار از دست، کی تدبیر کارم میکنی؟
|
نه چراغ چشم گرگی پیر
نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه
مانده دشت بیکران خلوت و خاموش
زیر بارانی که ساعتهاست می بارد
در شب دیوانه ی غمگین
که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد
در شب دیوانه ی غمگین
مانده دشت بیکران در زیر باران ، آهن ، ساعتهاست
همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر
نه صدای پای اسب رهزنی تنها
نه صفیر باد ولگردی
نه چراغ چشم گرگی پیر
من امروز، از میی مستم، که در ساغر نمیگنجد
چنان شادم، که از شادی، دلم در بر نمیگنجد
ز سودایت برون کردم، کلاه خواجگی، از سر
به سودایت که این افسر، مرا در سر، نمیگنجد
بران بودم که بنویسم، مطول، قصه شوقت
چه بنویسم، که در طومار و در دفتر، نمیگنجد
به عشق چنبر زلفت، چه باک، از چنبر چرخم
سرم تا دارد این سودا، در آن چنبر، نمیگنجد
همه شب، دوست میگردد، به گرد گوشه دلها
که جز تو در دل تنگم، کسی دیگر، نمیگنجد
حدیثی زان دهن گفتم، رقیبم گفت: زیر لب
برو سلمان، که هیچ اینجا، حکایت در نمیگنجد