رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

بر لب آب

در هر نگهت، مستی صد جامِ شراب است

بیچاره منم من، که در این میکده خواب است

 

در هر سَرت ای عشق، سخن ها به تغزُل

در کوچه و بازار، سخن بر لبِ آب است

 

زان خُرد و کهنسال، همه درپیِ دیدار

اما رهِ دیدار، که یک نقطه سراب است

 

از عشق مجوئید و از عشق مپرسید

همه پیچش ایام، مستانه ی ناب است

 

روز و شبِ خود را به رهِ دیر نبازید

در بستر گیتی، این عمر حباب است

 

هرکس که دم از عشق زند، لافه بگوید

در سلسله ی مویِ صنم، رقصِ حجاب است.

 

"راضیه خدابنده" (رازیل)

سمفونی

هر نتی که 

از عشق بگوید زیباست 

حالا 

سمفونی پنجم بتهوون باشد 

یا زنگ تلفنی که 

در انتظار صدای توست 


گروس عبدالملکیان

کدام پل

دختران شهر 

 به روستا فکر می کنند

 دختران روستا 

 در آرزوی شهر می میرند 

 مردان کوچک

 به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند 

 مردان بزرگ 

 در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند

 کدام پل 

 در کجای جهان شکسته است  

که هیچکس به خانه اش نمی رسد 


گروس عبدالملکیان 

فردای دگر

گرچه مستیم و خرابیم ، چو شبهای دگر 

باز کن ساقی مجلس سر مینای دگر


 امشبی را که در آنیم ، غنیمت شمریم  

شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر...


 عماد خراسانی

نیست ممکن تشنگی از آب دریا کم شود

کی به وصل از سینه عاشق تمنا کم شود؟
نیست ممکن تشنگی از آب دریا کم شود

دامن صحرا نبرد ازخاطر مجنون غبار
این نه آن گرد است کز دامان صحرا کم شود

می کند شور محبت را خموشی مایه دار
چون سر خم باز باشد جوش صهبا کم شود

گریه روغن کشتن آتش بود صورت پذیر
ممکن است از روغن بادام سودا کم شود

از دورویان در جهان آثار یکرنگی نماند
کاش زین گلزار این گلهای رعنا کم شود

گرچه در سنگ ملامت چون شرر گردد نهان
از سر دیوانه هیهات است سودا کم شود

نیست ممکن پختگی تحصیل کردن در وطن
خامی عنبر کجا از جوش دریا کم شود؟

با نفس نتوان غبار از سینه آیینه برد
عشق دردی نیست کز تدبیر عیسی کم شود

دیده آیینه را در خواب کردن مشکل است
خیره چشمان را کجا ذوق تماشا کم شود؟

رشته طول امل را حرص می سازد دراز
حرص هیهات است از پیران دنیا کم شود

برق اگر درهم نوردد صائب این گلزار را
نیست ممکن خاری از باغ تمنا کم شود

چرا درخت نباشم


آسمان که نشد،


چرا درخت نباشم...


وقتی تو 


در من


اینهمه پرنده ای؟


ذهنم


 پُر از لانه هایی است


که برای تو ساخته ام !

"کامران رسول زاده"


نه تو دانی و نه من

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

وین حرف معما نه تو خوانی و نه من


هست از پس پرده گفتگوی من و تو

چون پرده در افتد نه تو مانی و نه من.

 

"خیام"

کجاست

در همــه عالم وفاداری کجاســت
غم به خروارست غمخواری کجاست


درد دل چندان کـــه گنجــــد در ضمیـــر
حاصلســـت از عشــق دلداری کجاست 


گــــر به گـیتـــی نیســـت دلــــداری مـــرا
ممکـــن است از بخــت دل‌باری کـــجاست


انــدریــن ایـــام در بـــاغ وفــــا
گــر نمی‌روید گلـی خاری کـجاست


جان فـــدای یار کـــردن هســت سهل
کـــاشکی یار بســـی یـــاری کـجاست


در جهـــــان عاشقـــی بینــــــم همــــی
یـــک جهــــان بـــی‌کـــار با کـاری کجاست


انوری

دولت بخت

ای صاحب مال، فضل کن بر درویش  
گر فضل خدای می‌شناسی بر خویش  


نیکویی کن که مردم نیک‌اندیش   
از دولت بختش همه نیک آید پیش


 سعدی

 

حواس

 

  تو حواس من بودی …

از وقتی رفتی همه سراغت را میگیرند

هی می پرسند حواست کجاست ؟

 

بی اختیار


از برای خاطر اغیار خوارم میکنی

من چه کردم کاینچنین بی اعتبارم میکنی؟

 

روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو

گر بگویم گریه ها بر روزگارم میکنی

 

گر نمیایم به سوی بزمت از شرمندگی است

زانکه هر دم پیش جمعی شرمسارم میکنی

 

گر بدانی حال من، گریان شوی بی اختیار

ای که منع گریه ی بی اختیارم میکنی

 

گفته ای، تدبیر کارت میکنم وحشی منال

رفت کار از دست، کی تدبیر کارم میکنی؟

 

اندوه

نه چراغ چشم گرگی پیر
نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه
 مانده دشت بیکران خلوت و خاموش
 زیر بارانی که ساعتهاست می بارد
در شب دیوانه ی غمگین
که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد
در شب دیوانه ی غمگین
مانده دشت بیکران در زیر باران ، آهن ، ساعتهاست
 همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر
 نه صدای پای اسب رهزنی تنها
نه صفیر باد ولگردی
 نه چراغ چشم گرگی پیر
 
 

نغمه ی هم درد


 آینه ی خورشید از آن اوج بلند
شب رسید از ره و آن آینه ی خرد شده
شد پراکنده و در دامن افلاک نشست
تشنه ام امشب ، اگر باز خیال لب تو
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
 کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمه ای شیرین است
من دگر نیستم ، ای خواب برو ، حلقه مزن
 این سکوتی که تو را می طلبد نیست عمیق
وه که غافل شده ای از دل غوغایی من
 می رسد نغمه ای از دور به گوشم ، ای خواب
 مکن ، این نعمه ی جادو را خاموش مکن
 زلف چون دوش ، رها تا به سر دوش مکن
ای مه امروز پریشان ترم از دوش مکن
در هیاهوی شب غمزده با اخترکان
سیل از راه دراز آمده را همهمه ای ست
برو ای خواب ، برو عیش مرا تیره مکن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمه
ای ست
چشم بر دامن البرز سیه دوخته ام
روح من منتظر آمدن مرغ شب است
عشق در پنجه ی غم قلب مرا می فشرد
با تو ای خواب ، نبرد من و دل زینت سبب است
مرغ شب آمد و در لانه ی تاریک خزید
نغمه اش را به دلم هدیه کند بال نسیم
آه ... بگذار که داغ دل من تازه شود
روح را نغمه
ی همدرد فتوحی ست عظیم
 
 

دلم در بر نمی گنجد

من امروز، از میی مستم، که در ساغر نمی‌گنجد

چنان شادم، که از شادی، دلم در بر نمی‌گنجد

ز سودایت برون کردم، کلاه خواجگی، از سر

به سودایت که این افسر، مرا در سر، نمی‌گنجد

بران بودم که بنویسم، مطول، قصه شوقت

چه بنویسم، که در طومار و در دفتر، نمی‌گنجد

به عشق چنبر زلفت، چه باک، از چنبر چرخم

سرم تا دارد این سودا، در آن چنبر، نمی‌گنجد

همه شب، دوست می‌گردد، به گرد گوشه دلها

که جز تو در دل تنگم، کسی دیگر، نمی‌گنجد

حدیثی زان دهن گفتم، رقیبم گفت: زیر لب

برو سلمان، که هیچ اینجا، حکایت در نمی‌گنجد