رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

کوزه گر

در کارگه کوزه گری بودم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

هر یک به زبان حال با من گفتند
کو کوزه گر و کوزه خرو کوزه فروش.
 
خیام

قفل کهنه

با هرچه عشق


نام تو را می توان نوشت


با هر چه رود


راه تو را می توان سرود


بیم از حصار نیست


که هر قفل کهنه را 


با دست های روشن تو 


می توان گشود 



محمدرضا عبدالملکیان

مه زیبا


حال ما بی‌آن مه زیبا مپرس

آنچه رفت از عشق او بر ما مپرس

 

گوهر اشکم نگر از رشک عشق

وز صفا و موج آن دریا مپرس.

 

"مولانا"

گل کاغذی


چه شب بدی است امشب، که ستاره سو ندارد

گل کاغذی است شب بو، که بهار و بو ندارد

  

چه شده است ماه ما را، که خلاف آن شب، امشب

ز جمال و جلوه افتاده و رنگ بو ندارد؟

 

به هوای مهربانی، ز تو کرده روی و هرگز

به عتاب و مهربانی، دلم از تو خبر ندارد

 

ز کرشمه ی زلالت، ره منزلی نشان ده

به کسی که بی تو راهی، سوی هیچ سو ندارد

 

دل من اگر تو جامش، ندهی ز مهر، چاره

به جز آن که سنگ کوبد، به سر سبو ندارد

 

به کسی که با تو هر شب، همه شوق گفت و گو بود

چه رسیده است کامشب، سر گفت و گو ندارد

 

چه نوازد و چه سازد، به جز از نوای گریه

نی خسته یی که جز بغض تو در گلو ندارد

 

ره زندگی نشان ده، به کسی که مرده در من

که حیات بی تو راهی، به حریم او ندارد

 

ز تمام بودنی ها، تو همین از آن من باش

که به غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد.

 

"حسین منزوى"


.

کشتی شکسته


کاری به کار عقل ندارم به قول عشق
کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا

گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست
ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟

شاپرک


گاهی اوقات قرارست که در پیله ی درد، 

نم نمک "شاپرکی"خوشگل و زیبا بشوی...


 گاهی انگارضروری ست بِگندی درخود 

، تا مبدل به"شرابی"خوش و گیرا بشوی...!  


گاهی ازحمله ی یک گربه،قفس میشکند

تا تو پرواز کنی،راهی صحرا بشوی...

کاش هنگام دعا لب ز میان بر می خواست

کاش در خلوتم امشب تو فقط بودی و من
آگه از این دلِ پر تب تو فقط بودی و من

کاش حتی دو مَلَک را ز بَرَم می بردی
در حرم خانه ام امشب تو فقط بودی و من

کاش هنگام دعا لب ز میان برمی خاست
بی میانجیگری لب تو فقط بودی و من

واژه در مطلب دل واسطه خوبی نیست
کاش بی واژه و مطلب تو فقط بودی و من

واژه نامحرم و دل هرزه و لب بیگانه است
کاش بی واسطه هر شب تو فقط بودی و من

روزها کاش نبودند و همه دم شب بود
شب بی اختر و کوکب تو فقط بودی و من

فاش گویم غم دل کاش خدایا دایم
من بُدم از تو لبالب تو فقط بودی و من

جمعه ها


قرار نیست تمام جمعه ها

به رسم همیشه

تو کسل باشی

و من بی قرار..

بیا امروز جمعه را غافلگیر کنیم!

من صدایت میزنم

تو دلتنگم شو

باز هم بگو:

جانِ دلم..

 

اگر به دریا نمیزدی

گر عقل پشت حرف دل اما نمی گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی گذاشت


از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشت


اینقدر اگر معطل پرسش نمی شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی گذاشت


دنیا مرا فروخت، ولی کاش دست کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی گذاشت


شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی گذاشت


گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی گذاشت


ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشت


ما داغدار بوسه ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت



"فاضل نظری"

هرگز


من تمنا کردم 

که تو با من باشی

تو به من گفتی

هرگز-هرگز

پاسخی سخت و درشت

و مرا غصه ی این هرگزِ تو خواهد کشت!

چه گویمت

چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان، ‌نهان شده در جسم پر ملال منی


چنین که می‌گذری تلخ بر من، از سر قهر
گمان برم که غم‌انگیز ماه و سال من


خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی


 سیمین بهبهانی

خال هندویت


دلدار من

 اگر بخواهی بی دریغ بلخ و بخارا و سمرقند را  

به خال هندویت خواهم بخشید 

اما پیش از آن از امپراطور بپرس

 بدین بخشش راضی است یا نه 

زیرا امپراطور که بسی بزرگتر و عاقلتر از من و توست

 از راز عشق ورزیدن خبر ندارد! 

آری ای پادشاه!

 میدانم که به این بخشش ها رضا نخواهی داد 

زیرا تاج بخشی فقط از گدایان کوی عشق ساخته است 


گوته

باران


در زد کسی انگار که مهمان داریم 

در سفره گرسنگی فراوان داریم 


امروز پدر  ابر  زیادی آورد 

مانند همیشه شام باران داریم

.

زخم های تا ابد کاری

گاهی میان خنده می گریم
گاهی میان گریه میخندم 
شبها به کنجی میروم آرام
در را به روی خلق می بندم

از روزهای رفته دلگیرم 
از روزهای نیامده نومید
هر روز با یک قصه ای تازه 
یاد تو در من میشود تجدید 

دور از نوازش های دست تو
دستان من در انزوا تنهاست
حتی نسیمی از بهاران هم
دور از تو این ایام جانفرساست

یادت شبیه سایه ای سنگین
هر لحظه افتاده ست دنبالم
دیدی چه کردی با دلم آخر
دیدی چه آوردی بر احوالم؟ 

آن روزها دیگر نمی آیند
آن روزهای مملو از خنده
هر روزمان با شادمانی بود
هر روزمان از عشق آکنده 

گفتم که شاید شعرهای من
تسکین دهد این زخم و بیماری
این زخم ها اما نمی میرند 
این زخمهای تا ابد کاری

مانند اسپندم که در آتش
می سوزم اما بوی خوش دارم
کوهم! که گاهی سخت می گریم
می گریم اما جوی خوش دارم

ای کاش چشمانت نمی افتاد
بر باغ های سبز همسایه 
تا بر سرم دیگر نمی انداخت
این غصه ها، اندوه ها، سایه

دریای شور انگیز عشق ما
ناگاه دیدم در تلاطم شد
آن زورق رویای من آنگاه
در هم شکست و بین آن گم شد

دور از تو هرجائی که من رفتم
انگار رنگی از جهنم داشت
هر گل که در اطراف خود دیدم
مانند من در چشم شبنم داشت

ای شهرزاد قصه های من
این قصه را هم نقل کن پشتم
این هم بگو یک شاعری را من
از شدت عشق خودم کشتم

دیگر رها کن دستهایم را
ای عمر من ای هستی مسموم
دیگر نمیخواهم تو را ای عمر
حتی تو را ای هستی موهوم

رفتی و من هم بعد از آن دیدار
دیدار دیگرها نمیخواهم
با اینکه یادم نیستی دیگر
اما من از یادت نمی کاهم

برف بی موقع

حرفایت شبیه برف اند!


از آن برف های بی موقع که


نزدیک بهار می بارد و فقط،


جان شکوفه های درختان را می گیرد!