آن دوست که من دارم وان یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم
ای روی دلارایت مجموعه زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم
دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو میآرم خود هیچ نمیمانم
با وصل نمیپیچم وز هجر نمینالم
حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم
ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم
یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند
از روی تو بیزارم گر روی بگردانم
در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم
دستی ز غمت بر دل پایی ز پیت در گل
با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم
در خفیه همینالم وین طرفه که در عالم
عشاق نمیخسبند از ناله پنهانم
بینی که چه گرم آتش در سوخته میگیرد
تو گرمتری ز آتش من سوخته تر ز آنم
گویند مکن سعدی جان در سر این سودا
گر جان برود شاید من زنده به جانانم
سعدی
خاطره ای در درونم است
چون سنگی سپید درون چاهی
سرستیز با آن ندارم؛ توانش را نیز
برایم شادی است و اندوه
در چشمانم خیره شود اگر کسی
آن را خواهد دید
غمگین تر از آنی خواهد شد
که داستانی اندوه زا شنیده است
میدانم خدایان انسان را
بدل به شیئی میکنند
بی آن که روح را از او برگیرند
تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی
آنا آخماتووا
ترجمه: احمدپوری
صبر کن ای دل پر غصه در این فتنه و شور
گرچه از قصه ی ما می ترکد سنگ صبور
از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که ز گهواره رسیدیم به گور
تو عجب تنگه ی عابرکشی ای معبر عشق
که به جز کشته ی عاشق نکند از تو عبور
در فروبند برین معرکه که کآن طبل تهی
گوش گیتی همه کر کرد ز غوغای غرور
تیز برخیز ازین مجلس و بگریز چو باد
تا غباری ننشیند به تو از اهل قبور
مرگ می بارد ازین دایره ی عجز و عزا
شو به میخانه که آنجا همه سورست و سرور
شعله ای برکش و برخیز ز خاکستر خویش
زان که تا پاک نسوزی نرسی سایه به نور
هوشنگ ابتهاج
زیبای من
سیاه اگر چشم تو باشد
سرم که بر زانوان تو باشد
میدانم، شب از چشمهای تو میآید
پنهانی به درهها میریزد
بر کوهها و دشتها میگسترد
دریایی تاریک، زمین را در خود میپوشد.
سیاه اگر چشم تو باشد
روشنای من است.
"لوسیان بلاگا"
(ترجمه نفیسه نواب پور)
چشمان تو که از هیجان گریه می کنند
در من هزار چشم نهان گریه می کنند
نفرین به شعر هایم اگر چشمهای تو
اینگونه از شنیدنشان گریه می کنند
شاید که آگهند ز پایان ماجرا
شاید برای هر دومان گریه می کنند
بانوی من ، چگونه تسلایتان دهم
چون چشم های باورتان گریه می کنند
وقتی تو گریه می کنی ، ای دوست در دلم
انگار که ابرهای جهان گریه می کنند
انگار عاشقانه ترین خاطرات من
همراه با تو ، مویه کنان گریه می کنند
حس می کنم که گریه فقط گریه تو نیست
همراه تو زمین و زمان گریه می کنند
از : حسین منزوی
چه باید کرد اگر اینجا پلنگ از ماه میترسد
رفیق نیمه راه است از رفیق راه میترسد
به گوشش آیه ها خواندم که سبز از خاک برخیزد
ولی دیدم که او از باءِ《بسم الله 》میترسد
نه تنها سیب و گندم هاش میترساند آدم را
که هر کس از فریبش میشود آگاه، میترسد
چو دیدم ماه را در پشت ابر تیره دانستم
که از تاریکی شب ، بی نهایت ماه میترسد
از آنجایی که ماهی در بساط شب نمیدیدم
کشیدم آه، آه،آیینه ام از آه میترسد
گدای سرزمین عشقم آنجایی که او آنجاست
همانجایی که آنجا از گدایش، شاه میترسد
تو پندش می دهی با او سر یک سفره بنشیند
برادر بگذر از یوسف که او از چاه میترسد
سیف الله خادمی
آنقدر زیبایی
که شاعرها به احترامت
کلاه از سر بر می دارند!
و روی پیشانی شعرهای شان
عرق شرم می نشیند!
در این هیاهو
این منم
که با بلند ترین عاشقانه ی دنیا
سال هاست دورت می گردم
با یک دوستت دارم دریایی!
به رنگ چشمهایت
آبی تر از آبی!
"حامد نیازی"
به بدرقه ات
من آب ریختم
و هنگامى که رفتنت را تماشا مى کردم
دیدم تمام درختان کوچه
وقتى از کنارشان رد مى شوى
پشت پایت برگ مى ریزند
و تمام پرندگان زمین
وقتى از مقابل شان مى گذرى
پر مى ریزند
تو رفتى...
همه تنها شدیم
من
درخت ها
پرنده ها ...
"علیرضا روشن"
هرچه با من تو گفته ای هرجا ، آخر جمله نقطه چین بوده ست
جمله ی تو ؛《مرا نخواهی دید》جمله من ؛《مرا ببین》بوده ست
با تو بودم همیشه اما تو ، شاخه شاخه بریده ای از من
من که بی تو همیشه پاییزم ، حاصل عمر من همین بوده ست
بدی ام را بزرگ میبینی ، خوبی ام را ولی نمیبینی
دل سپردم به چشم های سفید، چشم هایی که ذره بین بوده ست
آنکه در من عمارتی نو ساخت ،رفت، بی من 《به دیگری پرداخت》
بعد از آن هم دگر مرا نشناخت، تاکه بوده جهان چنین بوده ست
فکر آزار من به سر دارد لحظه های مرا می آزارد
آسمان بر زمین نمیبارد، آسمان ، حسرت زمین بوده ست
مثل فردای من همین دیروز شاید از روز اول دنیا
مرگ را فکر میکنم هرشب ، پشت دیوار در کمین بوده ست
سیف الله خادمی
از کتاب:از مرگ ماهی ها دل دریا نمیگیرد
مردم از جنس تو می پرسند
میگویم از جنس بغض من است
دندان های سفیدشان
افق نگاهم را
پر میکند
کیکاووس یاکیده
آن را که جفا جوست نمی باید خواست
سنگین دل و بد خوست نمی باید خواست
مارا ز تو غیر از توتمنایی نیست
از دوست به جز دوست نمی باید خواست
رهی معیری
آدم ها
قطار ها
روی ریل حرکت میکنند
عاشق می شوند
فاجعه
آغاز میشود
کیکاووس یاکیده
بانو و آخرین کولی سایه فروش
چقدر دزدیدن نگاه
از چشمان تو
لذت بخش است
گویی
تیله ای
از چشمم به دلم می افتد
بانو
با مردی که تیله های
بسیار دارد
می آیی؟
کیکاووس یاکیده
از کتاب: بانو و آخرین کولی سایه فروش