خدایا خسته و زارم ازین دل
شو و روزان در آزارم ازین دل
مو از دل نالم و دل نالد از مو
زمو بستان که بیزارم ازین دل
#باباطاهر
خرم کوه و خرم صحرا خرم دشت
خرم آنانکه این آلالیان کشت
بسی هند و بسی شند و بسی یند
همان کوه و همان صحرا همان دشت
#باباطاهر
گاه و بیگاه،
ز اندیشه خود خسته شوم
رسته از خویش، قلم بردارم
چیزکی سطر نویسم به سکوت
تا که کم کم،
قطره ای کوچک از ایام غمم آب شود...
چاره ای نیست، که من
به چنین دوره تاریک اسیر افتادم؛
زده از هر سویی،
بخت نامرد بر این زندگی ام...
هر چه هستم، ز بد دوران است
هر چه دارم، ز خیالات تهی
آخرش هم، دست دنیا رو شد
و زدم خود به سراشیب سقوط...
غرق در خواب و خیالم:
لحظه هایم،
مثل یک دوزخ تاریک
به خود می سوزند
دود، از هستی پوچم به هواست
کنج هر گوشه خزیدم،
دل دیوار شکایت ها کرد...
و من آیینه شدم:
منعکس کردم از اندیشه خود معنی هیچ؛
و زمانی که اتاقم خوابید،
شدم آواره ی مهتاب به شب
تک سواری به درازای ابد،
گم شده در تپش ثانیه ها،
دور گشتم ز خودم
و رسیدم به مکانی که نبود...
در چنین جای پر از بیم و امید،
کاش، من غرق خیالم بشوم
دور از رنگ جهان،
خالی از هرچه صداست...
لیک سخت است،
و دشنام ترین دوران است
هر بلایی که به فکرم برسد آمده است
بوی فرجام ز هر گوشه من می آید
باید آماده شوم همچو مسافرها باز...
کوله بارم هیجانی خالیست؛
هرچه اندوخته ام،
حاصل بیداری هاست
کوله باری ز تهی بودن و پرواز شدن،
مملو از هیچ شدن، لیک پر از راز شدن...
همچو یک جاده دور،
پیچ در پیچ شدم
انتهایم پیداست،
دره ها پیدایند
گرچه من پر ز امیدم به نهان
زنده یا مرده چه فرقی دارد
وقتی از نقطه آغاز به پایان برسی...
زیر مهتاب من انگار،
شبی گم شده است
پیش چشمان خودم،
آینه خاموش شده است
و من بی سر و پا،
شاهد پروا بودم
شاهد بی در و پیکر،
به فروپاشی ها...
گرچه بیگانه شدم
گرچه پایان جهان،
دیر و یا زود رسد
لیک من عزم بکردم،
که به سویش نروم
باورش کرده ام اکنون،
من اگر سر نروم،
من اگر ته نکشم،
این جهان را هرگز،
جرأت پایانی نیست...
شاعر : افشین حسینی
بوی آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم؟
که چو باد از همه سو میدوم و گمراهم
همه سر چشمم و از دیدن او محرومم
همه تن دستم و از دامن او کوتاهم
تو مردادی ترین خرمای این شهری
صدات گرمای تابستون خوزستان
تو تا قد میکشی تو ظهر این کوچه
خجالت میکشن نخلای نخلستان
من از چشم کتاب عشقت افتادم
جنون تلخ این دفتر نگاه توست
بازم تجدید و تکرار و مرور عشق
یه عالم عصر شهریور نگاه توست
من از تو انتظار دیگه ای دارم
برام آرامش ابرای آبان باش
نمیخواد بهترین جغرافیا باشی
همین پس کوچه های تنگِ تهران باش
«علیرضاآذر»
تمام گوش های خانه را
از ابر پر کردم
بزن با پنجره
حرف دلت را
پچ پچ باران
#علیرضا آذر
چشمان تو یادم داد...فریاد کشیدن را
تا قله به سر رفتن...از کوه پریدن را
اصرار نکن بانو..این پیچ و خمِ وحشی
در مسخره پیچانده...رویای رسیدن را
#علیرضا آذر
خورشید مردّد است، کمرنگ شده
هر چیز که دست می زنم سنگ شده
انگار که حال و روز دنیا خوش نیست
شاید که دلت برای من تنگ شده
سید مهدی موسوی
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه اول
که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی
بروی یکدگر ویرانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسته ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم
نخستین نعره مستانه را اموش آندم
بر لب پیمانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که میدیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را
واژگون ، مستانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
نه طاعت میپذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگر ها نیز کرده
پارع پاره در کف زاهد نمایان
سبحه صد دانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی نازآفرین را کو بکو
آواره و دیوانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را
پروانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی
تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد
گردش این چرخ را
وارونه بی صبرانه می کردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که میدیدم مشوش عارف و عامی زبرق فتنه این علم عالم سوز مردم کُش
بجز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ،
تاب تماشای تمام زشت کاریهای این مخلوق را دارد
وگرنه من به جای او چو بودم
یکنفس کی عادلانه سازشی
با جاهل و فرزانه میکردم
عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !
:استاد رحیم معینی کرمانشاهی
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره ی کبود اگر عشق نبود
از آینهها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود
در سینهی هر سنگ دلی در تپش اســت
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟
قیصر امین پور