رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

گریه

انـدر ایـن گـوشـه ی خـامـوشِ فَـرامـوش شـده ،
یـادِ رَنگینـی
دَر خـاطـرِ مـَن
گـریـه مـی اَنگیـزد ..

هوشنگ ابتهاج

شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟

 

بیت بیت غزلم شوق پریدن دارد

وه که دیدار غزل درد کشیدن دارد

چشم نرگس شده ات باده پرستم کرده

سعی بین حرم و میکده دیدن دارد

توبه کردم که قلم دست نگیرم اما

هاتفی گفت که این بیت شنیدن دارد

وخدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر

شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد

صحبت از قیمت این غمزه و آن ناز مکن

ناز عاشق کشت ای دوست خریدن دارد

عجب این نیست که آهوی دلم صید تو شد

طعم شهد لب صیاد چشیدن دارد

آن زمانی که آب و گلت را بسرشت

زیر لب گفت که این روح دمیدن دارد

قصه ی دست و ترنج است تماشاگه عشق

شکر وصل رخ تو جامه دریدن دارد

دیدن روی تو راه دگری می خواهد

شرح دیدار تو از شعر بریدن دارد

جز محبت در جهان ، هرگز نکردم اشتباهی

سوختم در شوره زار عمر ، چون خودرو گیاهی

ناله ای هم نیست تا سودا کنم با سوز آهی


نیستم افسرده خاطر هیچ از این افتاده پایی

صد هزاران روی دارد چرخ با چرخ کلاهی


ابر رحمت را گو ببارد ، تا بنوشد جرعه آبی

ساقه خشک گیاه تشنه کام بی گناهی


من کیم ؟ جویای عشقی ، از دل نامهربانی

من چه هستم ، هاله محو جمال روی ماهی


من چه ام ؟شمع شب افروزی بکوی بی وفایی

مشعل خود سوزی و تا سر نبرده شامگاهی


من کیم ؟ در سایه غم آرمیده خسته صیدی

بال وپر بسته ، اسیر و بندی بخت سیاهی


جز صفای خاطر محزون ، ندارم خصم جانی

جز محبت در جهان ، هر گز نکردم اشتباهی


مو مکن آشفته آخر بسته جان من بمویی

مگسلان پیوند ، بسته کوه صبر من بکاهی


یا سخن با من بگو ، تا خوش کنم دل را بحرفی

یا نوازش کن دلم را با نگاه گاه گاهی


هیچ می دانی چها می دانم از چشم خموشت

رازها خواند دل من ، از سکوت هر نگاهی


داروی دردم تو داری نا امید از در مرانم

ای بقربان تو جان دردمند من الهی 

ماه سفر کرده

ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی

نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی


شد آه منت بدرقه راه و خطا شد

کز بعد مسافر نفرستند سیاهی


آهسته که تا کوکبه اشک دل افروز

سازم به قطار از عقب قافله راهی


آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب

بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی


چشمی به رهت دوخته ام باز که شاید

بازآئی و برهانیم از چشم به راهی


دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد

لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی


تقدیر الهی چو پی سوختن ماست

ما نیز بسازیم به تقدیر الهی


تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم

افسانه این بی سر و ته قصه ی واهی

حالم خوب است

حالم خوب است
هنوز خواب می‌بینم
ابری می‌آید
و مرا تا سرآغازِ روییدن ...

بدرقه می‌کند.


 سید علی صالحی

مرا قاصدک بیافرین

یک روز

تاک بودم و مست

یک روز

بید بودم و مجنون

اما این بار خواهش می کنم

مرا قاصدک بیافرین! 

آدم ها

خیلی وقت است

که به خبر های خوب محتاجند.

نان و نمک

به حرمت نان و نمکی که با هم خوردیم

  نان را تو ببر 

 که راهت بلند است

  و طاقتت کوتاه 

 نمک را بگذار برای من

  می خواهم این زخم 

 تا همیشه تازه بماند.


سهراب کجاست

ما را ز طلوع صبح غافل کردند

  شب را نفس گرم محافل کردند


  درویش به نان فروخت ایمانش را  

سهراب کجاست؟ آب را گل کردند


ایرج زبردست

بی هراس

همیشه منظر دریا و کوه روح افزاست

 و منظر تو-تلاقی کوه با دریاست

     نفس ز عمق تو و قله تو می گیرم  

به هرکجا که تو باشی-هوای من آنجاست

     دقایقی است تو را با من و مرا با تو  

نگاه ثانیه ها مات بر دقایق ماست 

 من و تو آینه ی روبروی هم شده ایم  

چقدر این همه با هم یکی شدن زیباست 

 خوشا به سینه تو سرنهادن و خواندن

  که همدلی چو من-آنجا گرفته و تنهاست

     بدون واسطه همواره دیدمت، آری:

 درون آینه ی روح، جسم ناپیداست

     همیشه عشق به جرم نکرده می سوزد

  نصیب ما هم از این پس لهیب تهمت هاست

     بیا ولی که بخوانیم بی هراس-از هم

  که همسرایی مرغان عشق بی پرواست

پنجره

آدم که دلش بگیرد

                      دردش را 

                     به کدام پنجره بگوید

      که دهانش 

              پیشِ هر غریبه‌ای باز نشود...؟


                                        # لیلا  کرد بچه

مرز های خیال

تنهایى هم حد و مرزى دارد،
اما " تو "
با پاسپورتِ خاطراتت
به مرز های خیالِ من هم رحم نمیکنى!

سروش_کلهر

زندگی مجموعه ای از اشک و لبخند است

گفته بودند: از پس هر گریه، آخر خنده ایست

این سخن بیهوده نیست...

زندگی مجموعه ای از اشک و لبخند است

خنده ی شیرینِ فروردین

بازتابِ گریه ی پربارِ اسفند است...


"فریدون مشیری"

قفس

گر تو آزاد نباشی، همه دنیا قفس است...!

تا پر و بال تو و راه تماشا بسته ست،

هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است...!

تا که نادان به جهان حکمروایی دارد،

همه جا در نظر مردم دانا قفس است...!


"فریدون مشیری"