همچـــــــــو فـــرهاد بــود کــوه کنی پیشـــه ما
کـــــوه مـــــا سینه مــــا نــا خــــن ما تیشه ما
شــو ر شیــــرین زبس آراست ره جلـوه گــری
همــه فـــــرهــاد تـــراود ز رگ و ریشـــه مــــا
بهـــر یک جـــــرعـــه می منت سا قــی نکشیم
اشک مــا بــــاده مـــا دیــــده مــا شیشــه مــــا
عشق شیــر یســت قــوی پنجه و میگوید فاش
هـــر که از جــان گــذرد بگــذرد از بیشـــه مــا
کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که تو چشمانت
آن جام لبالب از جان دارو را
سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویران گر شوق
پر پرم می کند، ای غنچه رنگین پر پر....
من، در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد ،
رقص شیطانی خواهش را،
در آتش سبز !
نور پنهانی بخشش را، در چشمه مهر !
اهتزاز ابدیت را می بینم !!
بیش از این، سوی نگاهت، نتوانم نگریست !
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست !
کاش می گفتی چیست؟
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست
ماهم که هاله یی به رخ از دود آهش است
دایم گرفته چون دل من روی ماهش است
دیگر نگاه ، وصف بهاری نمی کند
شرح خزانِ دل به زبان نگاهش است
راه نگاه بست به چشم سیه که دید
موی دماغ ها همه جا خار راهش است
دیدم نهان فرشته ی شرم و عفاف او
آورده سر به گوش من و عذر خواهش است
روز سیاه دیده به چشم و به قول خود
دود اجاق ، سُرمه ی چشم سیاهش است
دیگر نمی زند به سر زلف ، شانه یی
و آن طُرّه خود حکایت عمر تباهش است
بگریخته است از لب لعلش شکفتگی
دایم گرفتگی است که بر روی ماهش است
افتد گذار او به من از دور و گاهگاه
خواب خوشم همین گذر گاهگاهش است
هر چند اشتباه از او نیست لیکن او
با من هنوز هم خجل از اشتباهش است
اکنون گُلی است زرد ولی از وفا هنوز
هر سُرخ گل که در چمن آید گیاهش است
این برگ های زرد چمن نامه های اوست
وین بادهای سرد خزان پیک راهش است
در گوشه های غم که کُند خلوتی به دل
یاد من و ترانه ی من تکیه گاهش است
من دلبخواه خویش نجُستم ولی خدا
با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش است
من کیستم؟ اسیر محبت ، گدای عشق
وز ملک دل که حسن و هنر پادشاهش است
در شهر ما گناه بود عشق و شهریار
زندانی ابد به سزای گناهش است
محمد حسین شهریار
من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز
که انعطاف تو، یکسان نشسته در هر چیز
تفاهمی است میان من و تو و گل سرخ
رفاقتی است میان من و تو و پاییز
به فصل فصل تو معتادم ای مخدر من
به جوی تشنه ی رگ های من بریز بریز
نه آب و خاک، که آتش، که باد می داند
چه صادقانه تو با من نشسته ای-من نیز
اسیر سحر کلام توام، بگو بنشین
مطیع برق پیام توام، بگو برخیز
مرا به وسعت پروازت ای پرنده مخوان
که وا نمی شود این قفل با کلید گریز
محمد علی بهمنی
من آن درخت زمستانی ، بر آستان بهارانم
که جز به طعنه نمی خندد، شکوفه بر تن عریانم
زنوشخند سحرگاهان ،خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب
بی پایان،گواه گریه بارانم
شکوه سبز بهاران را،برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد،همیشه خاطر ویرانم...
کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران
کند به یاد تو ، ای ایران! به بوی خاک تو مهمانم
نادر نادرپور
زندگی هیچ گاه به بن بست نمیرسد.
کافیست چشم باز کنیم و راههای گشوده ی بیشماری را فرا روی خود ببینیم.
خدا که باشد ،
هرمعجزه ای ممکن میگردد.
ز این راه شوم ،گرچه تاریک است
همه خارزار است و باریک است
ز تاریکیم بس خوش آید همی
که تا وقت کین از نظرها کمی...
نیما یوشیج
همه لحن خوش آوایی ام
در به در کوچه تنهایی ام
ای دو سه تا کوچه زما دورتر
نغمه تو از همه پرشورتر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایه ما می شدی
مایه آسایه ما می شدی
هر که به دیدار تو نائل شود
یک شبه حلال مسائل شود
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه مارا عطشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامه جان من است
نامه تو خط امان من است
ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب
پرده برانداز زچشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعده دیدار ما
آقاسی
واژه هایی که از تو می گویند
عطر غریب ارکیده دارند
این روزها
اگرچه کوتاه شدند شعر هایم
اما
نقطه چین ادامه داری ست
فریاد بلند سکوتی خیس
در حنجره ی خسته ی دردهایم ...
"دنیا غلامی"
"مهرداد تبریزی"
خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد
آرزومند نگاری به نگاری برسد
دیده بر روی چو گل بندد نبود خبرش
گر چه در دیده ز نوک مژه خاری برسد
لذت وصل نداند مگر آن سوختهای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد
قیمت گل نشناسد مگر آن مرغ اسیر
که خزان دیده بود پس به بهاری برسد
سوی بزمت نگذرم از بس که خوارم کردهای
تا نداند کس که چون بی اعتبارم کردهای
چون بسوی کس توانم دید باز از انفعال
اینچنین کز روی مردم شرمسارم کردهای
ناامیدم بیش از این مگذار خون من بریز
چون به لطف خویشتن امیدوارم کردهای
تو همان یاری که با من داشتی صد التفات
کاین زمان با صد غم و اندوه یارم کردهای
ای که میپرسی بدینسان کیستی زار و نزار
وحشی ام من کاینچنین زار و نزارم کردهای.
"وحشی بافقی"