دروغ دیواری است
که هر روز صبح
آجرهایش را می چینی
بنای بی حواس من!
در را فراموش کرده ای
گروس عبدالملکیان
می خواستم بمانم
رفتم
می خواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود
و نه ماندن
مهم من بودم که نبودم...
گروس عبدالملکیان
"حسین منزوی"
این روزها
تشنه ی شنیدنم مدام ...!
بعضی صدا ها را می نوشم انگار
مثل صدای باران
مثل صدای دریا
و صدای تو ...
که ماورای تمام پژواک های زمینی ست
وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
"زنده یاد نجمه زارع"
از ستاره ها بادبادک ساختم
یا
از بادبادک ها ستاره
نمى دانم!
چشمان تو پر از بادبادک و ستاره بود.
هر زمان که از جور ِ روزگار
و رسوایی ِ میان ِ مردمان
در گوشه ی تنهایی بر بینوایی ِ خود اشک می ریزم،
و گوش ِ ناشنوای آسمان را
با فریادهای بی حاصل ِ خویش می آزارم،
و بر خود می نگرم
و بر بخت ِ بد ِ خویش نفرین می فرستم،
و آرزو می کنم که ای کاش چون آن دیگری بودم،
که دلش از من امیدوارتر
و قامتش موزون تر
و دوستانش بیشتر است.
و ای کاش
هنر ِ این یک و شکوه و شوکت ِ آن دیگری از آن ِ من بود،
و در این اوصاف چنان خود را محروم می بینم
که حتی از آنچه بیشترین نصیب را برده ام
کمترین خرسندی احساس نمی کنم.
اما در همین حال که خود را چنین خوار و حقیر می بینم
از بخت ِ نیک، حالی به یاد ِ تو می افتم،
و آنگاه روح ِ من همچون چکاوک ِ سحر خیز بامدادان
از خاک ِ تیره اوج گرفته و بر دروازه ی بهشت سرود می خواند
و با یاد ِ عشق ِ تو چنان دولتی به من دست می دهد
که شأن ِ سلطانی به چشمم خوار می آید
و از سودای مقام ِ خود با پادشاهان، عار دارم.
ویلیام شکسپیر