رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

نمک


زخم را پنهان کن حتی از خودت 

جز نمک در مشت دنیا هیچ نیست


.

مهربانی

مهربان باشی اگر صد باغ گل ارزانی ات    

   روی گل های قشنگ باغ دل پیشانی ات


سرمه¬ی چشم جهان از رنگ گیسوساختی      

وای بر دل های عاشق از نگاه آنی ات


مهریعنی دل به دریای محبت داشتن     

   وسعت یکدشت گل ارزانی مهمانی ات


یادمان باشد محبت میوه ی باغ خداست    

    ماه من دست فلک کی قدرت ویرانی ات


یک شب از روی محبت گرنظربرما کنی         

    منزل جان بی محابا می کنم قربانی ات

***

نیشم چرایی


تو که نوشم نیی نیشم چرایی      

تو که یارم نیی پیشم چرایی


تو که مرهم نیی ریش دلم را       

 نمک پاش دل ریشم چرایی

جوونی هم بهاری بود و بگذشت


جوونی هم بهاری بودو بگذشت     

 به ما یک اعتباری بود وبگذشت



     میان ما و تو یک الفتی بود            

 که ان هم نوبهاری بود وبگذشت


باباطاهر

خبرت هست؟

خبرت هست؟ که از خویش خبر نیست مرا

گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا

 

گر سرم در سر سودات رود نیست عجب

سرسودای تو دارم غم سرنیست مرا

 

بی‌رخت اشک همی بارم و گل می‌کارم

غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا

 

"امیر خسرو دهلوی"


امید و چه نومید

از بس که ملول از دل دلمرده ی خویشم
هم خسته ی بیگانه ، هم آزرده ی خویشم

این گریه ی مستانه ی من بی سببی نیست
ابر چمن تشنه و پژمرده ی خویشم

گلبانگ ز شوق گل شاداب توان داشت
من نوحه سرای گل افسرده ی خویشم

شادم که دگر دل نگراید سوی شادی
تا داد غمش ره به سراپرده ی خویشم

پی کرد فلک مرکب آمالم و در دل
خون موج زد از بخت بد آورده ی خویشم

ای قافله! بدرود ، سفر خوش ، به سلامت
من همسفر مرکب پی کرده ی خویشم

بینم چو به تاراج رود کوه زر از خلق
دل خوش نشود همچو گل از خرده ی خویشم

گویند که « امید و چه نومید! » ندانند
من مرثیه گوی وطن مرده ی خویشم

مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید؟
پرورده ی این باغ ، نه پرورده ی خویشم


مهدی اخوان ثالث

کاش نقاش تو اینقدر هنرمند نبود

کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود
و دلم پیش کسی غیر خداوند نبود

آتشی بودی و هر وقت تو را می دیدم
مثل اسپند دلم جای خودش بند نبود

مثل یک غنچه که از چیده شدن می ترسد
خیره بودم به تو و جرأت لبخند نبود

هر چه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم
کم نشد فاصله. تقصیر تو هرچند نبود

شدم از درس گریزان و به عشقت مشغول
بین این دو چه کنم نقطه ی پیوند نبود

مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت
جای آنها که به دنبال تو بودند نبود

بعد از آن هر که تو را دید رقیبم شد و بعد
اتفاقی که رقم خورد خوشایند نبود

آّه. ای تابلوی تازه به سرقت رفته
کاش نقاش تو اینقدر هنرمند نبود...

  کاظم بهمنی

آیینه

هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد

 آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد

 

گفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند، نشد

 

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند 

تا فراموش شود یاد تو، هرچند نشد

 

من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمى که لبش باز به لبخند، نشد

 

دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند، نشد.

 

"فاضل نظری

شمع غریب

گریه کن شمع غریب، که دیگه تنها شدی

جغدمن ای دل من، یکه تو دنیا شدی

 

چه شدن کجا شدن دیگه صدایی نمیاد

حتی از تو سینه ها ناله ای درنمیاد

 

روی دل کوه غمه دنیا زندونه برام

دیگه با این دل تنگ ناله آسونه برام

 

چکنم، کجا برم، که دل آروم بگیره

بذار برات قصه بگم مگه خوابم ببره

 

یه قایق بهم دادن که پلاسیده شده

بسکه بوده تو آبا دیگه پوسیده شده

 

یه روزی با اون قایق رفتم شکار ماهیا

دلو بر دریا زدم واسه دوتا دودی سیا

 

دریا برام وفا نداشت بیا ببین بخت بلند

دریا طوفانی شد و موج رو موج میشد بلند

 

قایقم چون پر کاه، روی موجا راه میره

هی ادا درمیاره، پایین و بالا میره

 

دل بسختی میزنه، نداره آروم و قرار

میتونم چکار کنم، فقط باید بیام کنار.

 

در یک عصر. پاییزی

و یادت هست در یک عصر پاییزی چه ها کردی
مرا تنهای تنها با دلی غمگین رها کردی

گذشتی نرم نرمک از نگاهی مانده در باران
چرا با روح سرگردان من اینگونه تا کردی

تمام شعرهایم را برایت یک به یک خواندم
بگو دیوان شعرم را چرا ماتم سرا کردی

و گفتی زیر لب رفتم ، بمان با درد تنهایی
ندانستی غمی شیرین برایم دست و پا کردی

همین امشب دلم می میرد از احساس تنهایی
چه می داند کسی شاید به مرگم اعتنا کردی...

شاید...

من اگر مُرده بودم


       شاید

   او می گریست،
 
       اما

  اگر او گریه می کرد
 
   من
       حتما می مردم.
 
 
                           از ازدمیر آصف

دلم برای خودم تنگ شده

    ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
        ﮐﺎﺵ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ
   ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﮔﻨﺠﻪ ﺍﯼ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﻗﻔﻞ ﮐﻨﻢ
        ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﮑﯽ ﻳﮏ ﮔﻨﺠﻪ ﺧﺎﻟﯽ ...
  ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﻢ
        ﺟﺎﯼ ﺳﺮﻡ ﭼﻨﺎﺭﯼ ﺑﮑﺎﺭﻡ
 ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ ﺍﺵ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻴﺮﻡ.
 
از ناظم حکمت  
ترجمه احمد پوری

جهنم سرگردان

شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.
 
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار.

پیامبری بفرست

ما

کاشفان کوچه های بن بستیم 

حرف های خسته ای داریم

این بار

پیامبری بفرست

که تنها گوش کند.

 
گروس عبدالملکیان