هوایت که به سرم میزند
دیگر در هیچ هوایی نمیتوانم نفس بکشم!!
عحب نفس گیر است
هوای دور از تو بودن !!!
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
تو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم...
سعدی
ای در میان جانها، از ما کنار تا کی؟
مستان شراب نوشند، ما در خمار تا کی؟
ما کشتگان عشقیم، بر خاک ره فتاده …
ما را چنین گذاری، در رهگذار تا کی؟
فلـــک در قصــــد آزارم چــــــــرائی
گلم گر نیستی خـــارم چـــــــرائی
تــــو کــــه باری ز دوشـم بر نداری
میـــــان بار ســـــــربارم چــــــرایی
جز روی تو من با صنمی غیر نسازم
زین اتش دل یکسره در سوز و گدازم
زان قوت عشق تو مگر بار خدایا
پاکیزه شود طینت هر روز نمازم...