گر همچو من افتادهٔ این دام شوی
ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم
با ما منشین اگر نه بدنام شوی
ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
گریه کردم گریه هم اینبار آرامم نکرد
هرچه کردم... هرچه... آه! انگار آرامم نکرد
روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد
بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
درد دل با سایه و دیوار آرامم نکرد
خواستم دیگر فراموشت کنم، اما نشد
خواستم، اما نشد، این کار آرامم نکرد
سوختم آنگونه در تب، آه! از مادر بپرس
دستمال تب بر نمدار آرامم نکرد
ذوق شعرم را کجا بردی که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد
زنده یاد نجمه زارع
زین گونهام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
"هوشنگ ابتهاج" (سایه)
سوگند به موی تو که از کوی تو رفتیم
از کوی تو آشفته تر از موی تو رفتیم
بگذار بمانند حریفان همه چون ریگ
ما آب روانیم که از جوی تو رفتیم
وصل تو به آن منت جانکاه نیرزد
تا دوزخ هجر تو ز مینوی تو رفتیم
چون آن سخن تلخ که ناگاه شبی رفت
از آن لب شیرین سخنگوی تو رفتیم
ای عود شبی ما و تورا سوخت به بزمی
هنگام سحر حیف که چون بوی تو رفتیم
زین پیش نماندیم که آزرده نگردی
چون عاشقی و دوستی از خوی تو رفتیم
"سیمین بهبهانی"
عقل کجا پی برد شیوه سودای عشق
باز نیابی به عقل سر معمای عشق
عقل تو چون قطرهای است مانده ز دریا جدا
چند کند قطرهای فهم ز دریای عشق
خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق
گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی
راست بود آن زمان از تو تولای عشق
ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم
خام بود از تو خام پختن سودای عشق
عشق چو کار دل است دیدهٔ دل باز کن
جان عزیزان نگر مست تماشای عشق
دوش درآمد به جان دمدمه عشق او
گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق
جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد
از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق
چون اثر او نماند محو شد اجزای او
جای دل و جان گرفت جمله اجزای عشق
هست درین بادیه جمله جانها چو ابر
قطرهٔ باران او درد و دریغای عشق
تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب
گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق
گر همچو من افتادهٔ این دام شوی
ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم
با ما منشین اگر نه بدنام شوی
ﺩﺧﺘﺮ خیام !
ﯾﮏ ﺟﺮﻋﻪ ﺷﺮﺍﺑﻢ ﻣﯽﺩﻫﯽ؟
ﺩﺯﺩﮐﯽ ﺑﺎﺑﺎ نفهمد
ﺷﻌﺮِ ﻧﺎﺑﻢ ﻣﯽﺩﻫﯽ؟
ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻡ ﭘﺸﺖِ ﺩﺭِ ﭼﻮﺑﯽ،
"ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯽ" ﺑﮕﻮ
ﺗﺸﻨﻪ هستم
ﺍﺯ ﺳﻔﺎﻝِ ﮐﻮﺯﻩ ﺁﺑﻢ ﻣﯽﺩﻫﯽ؟
ﺗﺎ ﻧﻠﺮﺯﻡ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ اینها
ﺩﺭ ﺷﺐِ ﻣﻮﻫﺎﯼِ ﺗﻮ
ﺍﺯ ﺩﻭ ﭼﺸﻢِ ﺭﻭﺷﻦِ ﺧﻮﺩ
ﺁﻓﺘﺎﺑﻢ ﻣﯽﺩﻫﯽ...
شهراد مِیْدَرى
ای گل تازه ! که بویی ز وفا نیست تو را
خبر از سرزنش خار جفا نیست تو را
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تو را
التفاتی به اسیران بلا نیست تو را
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را
با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را
یک شاخه گل سـرخ طواف بدنت کرد
خوشرنگ ترین آینه را دوخت،تنت کرد
می خواست تورا دست غزل ها بسپارد
آن لحظه کــه بوسید تنت را، کفنت کرد
میخواست سفر فرصت تکرار تو باشد
یک جـاده ی از جنس ابد پیرهنت کرد
مادر که سر نذر خودش شمع کم آورد
نامرد دلش سنگ شد و نذر منَت کرد
تقصیر خدا نیست زمین کن فیکون است
تقصیـــر خدا نیست زمیـــن را وطنت کرد
انگار خدا عاشق پــر پــر شدنت بود
وقتی وسط این همه نامرد زنت کرد
صاحب طاطیان