رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

باز آ

 
بازآ که چون برگ خزانم رخ زردی‌‌ست 
با یاد تو دم ساز دل من دم سردی‌ست

گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌‌ست
ور دردسری می‌دهمت از سر دردی‌ست

از راهروان سفر عشق درین دشت
گلگونه سرشکیست اگر راهنوردى ست 

در عرصه اندیشه من با که توان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردى ست

غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد 
جز درد که دانست که این مرد چه مردی است

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است؟

چون جام شفق موج زند خون به دل من
با این همه دور از تو مرا چهره زردی است

 مهرداد اوستا

کز سنگ ناله خیزد

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران!

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران!

هر کس شراب فرقت روزی چشیده باشد!

داند که سخت باشد قطع امیدواران!

با ساربان بگوئید احوال آب چشمم!

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران!

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت!

گریان چو در قیامت چشم گناهکاران!

ای صبح شب نشینان جانم بطاقت آمد!

از بسکه دیر ماندی چون شام روزه داران!

چندین که بر شمردم از ماجرای عشقت!

اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران!

((سعدی))بروزگاران مهری نشسته بر دل!

بیرون نمیتوان کرد حتی به روزگاران!

چندت کنم حکایت؟شرح اینقدر کفایت!

باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران!

زال زمستان

زال زمستان گریخت از دم بهمن
آمد اسفند مه به فر تهمتن
خور به فلک تاخت همچو رای پشوتن
آتش زردشت دی فسرد به گلشن

سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان

قائد نوروز چتر آینه‌گون زد
ماه سفندارمذ طلایه برون زد
ساری منقار و ساق پای به خون زد
هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد

زاغ برون برد فرش تیره ز بستان



Image result for ‫زال زمستان‬‎



آواز چگور

وقتی که شب هنگام گامی چند دور از من
نزدیک دیواری که بر آن تکیه می‌زد بیشتر شب‌ها
با خاطر خود می‌نشست و ساز می‌زد مرد
و موج‌های زیر و اوج نغمه‌های او
چون مشتی افسون در فضای شب رها می‌شد
من خوب می‌دیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
در تیرگی آرام از سویی به سویی راه می‌رفتند
احوالشان از خستگی می‌گفت، اما هیچ یک چیزی نمی‌گفتند
خاموش و غمگین کوچ می‌کردند
افتان و خیزان، بیشتر با پشت‌های خم
فرسوده زیر پشتواره ی سرنوشتی شوم و بی حاصل
چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت، این ودیعه‌های خلقت را همراه می‌بردند
من خوب می‌دیدم که بی شک از چگور او
می‌آمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون
وز زیر انگشتان چالاک و صبور او
بس کن خدا را، ای چگوری، بس
ساز تو وحشتناک و غمگین است
هر پنجه کآنجا می خرامانی
بر پرده‌های آشنا با درد
گویی که چنگم در جگر می‌افکنی، اینست
که‌ام تاب و آرام شنیدن نیست
اینست
در این چگور پیر تو، ای مرد، پنهان کیست؟
روح کدامین شوربخت دردمند آیا
در آن حصار تنگ زندانی ست؟
با من بگو؟ ای بینوای دوره گرد، آخر
با ساز پیرت این چه آواز، این چه آیینست؟
گوید چگوری: این نه آوازست نفرینست
آواره‌ای آواز او چون نوحه یا چون ناله‌ای از گور
گوری ازین عهد سیه دل دور
اینجاست
تو چون شناسی، این
روح سیه پوش قبیلهٔ ماست
از قتل عام هولناک قرن‌ها جسته
آزرده خسته
دیری ست در این کنج حسرت مأمنی جسته
گاهی که بیند زخمه‌ای دمساز و باشد پنجه‌ای همدرد
خواند رثای عهد و آیین عزیزش را
غمگین و آهسته
اینک چگوری لحظه‌ای خاموش می‌ماند
و آنگاه می‌خواند
شو تا بشو گیر،‌ ای خدا، بر کوهساران
می باره بارون، ای خدا، می به اره بارون
از خان خانان، ای خدا، سردار بجنور
من شکوه دارم، ای خدا، دل زار و زارون
آتش گرفتم، ای خدا، آتش گرفتم
شش تا جوونم، ای خدا، شد تیر بارون
ابر به هارون، ای خدا بر کوه نباره
بر من بباره، ای خدا، دل لاله زارون
بس کن خدا را بی خودم کردی
من در چگور تو صدای گریهٔ خود را شنیدم باز
من می‌شناسم، این صدای گریهٔ من بود
بی اعتنا با من
مرد چگوری همچنان سرگرم با کارش
و آن کاروان سایه یو اشباح
در راه و رفتارش


     Image result for ‫شعر آواز چگور‬‎

شور دریا

آشفته دلان را هوس خواب نباشد

شوری که به دریاست به مرداب نباشد

 

 هرگز مژه برهم ننهد عاشق صادق

آن را که به دل عشق بود خواب نباشد

 

در پیش قدت کیست که از پا ننشیند

یا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد؟!

 

چشمان تو در آینۀ اشک چه زیباست

نرگس شود افسرده چو در آب نباشد

 

گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفت

آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد



Image result for ‫دریا خروشان‬‎

دست از دهن بردارم

تا کی ز مصیبت غمت یاد کنم
آهسته ز فرقت تو فریاد کنم

وقت است که دست از دهن بردارم
از دست غمت هزار بیداد کنم

ماه را روی زمین دیده ام


چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست
هیچ کس این همه اندازه ی من تنها نیست
 
بی تو این خانه چه سلول بزرگی شده است
که دگر روشنی از پنجره اش پیدا نیست
 
مرگ؛ آن قسمت دوری که به ما نزدیک است
عشق؛ این فرصت نزدیک که دور از ما نیست
 
چشم در چشم من انداخته ای می دانی
چهره ای مثل تو در آینه ها زیبا نیست
 
هیچ دیوانه ای آن قدر که من هستم نیست
چون که اینگونه شبیه تو کسی شیدا نیست
 
مردم سر به هوا را چه به روشن بینی!؟
ماه را روی زمین دیده ام آن بالا نیست
 
مهدی فرجی 

تصاویر زیباسازی نایت اسکین

از دل و از جان نرود


هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
 
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود، از دل و از جان نرود.

#حافظ
 
تصاویر زیباسازی نایت اسکین

بار دگر نه


من خود دلم از مهر تو لرزید، وگرنه
تیرم به خطا می‌رود اما به هدر نه! 

 دلخون‌شده‌ وصلم و لب‌های تو سرخ است 
سرخ است ولی سرخ‌تر از خون جگر، نه 

 با هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه! 

 بدخلقم و بدعهد، زبانبازم و مغرور 
پشت سر من حرف زیاد است! مگرنه؟ 

 یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد 
یک بار دگر، بار دگر، بار دگر ... نه!

آفتاب گردان ها

تو را پلک بر هم زدنی کافیست 

تا تمام آفتاب گردان ها

تا مسافران خسته ی در خواب بر برکه 

چون برگ های سرخ با باد 

دور و 

دورتر شوند 

نه 

دختر 

نه 

تمام آفتاب گردان ها

به تو

تنها

به تو

لبخند می زنند 

/کیکاووس یاکیده/

Image result for Htjhf'vnhk

چون سبویی تشنه


از تهی سرشار،

جویبارِ لحظه ها جاری ست . 

چون سبوی تشنه
 
کاندر خواب بیند آب ، و اندر آب بیند سنگ

دوستان و دشمنان را می شناسم من 

زندگی را دوست دارم ؛

مرگ را دشمن.

وای،امّاـ با که باید گفت این؟

ـمن دوستی دارم


که به دشمن خواهم از او التجا بردن. 

جویبارِ لحظه ها جاری ست. 

مهدی اخوان ثالث (م.امید)



★    *   ☆

★  *             *

                  ★  

 *   ☆  ★

  ♥

وای به حال دگران


از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقبِ سر نگران


ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران


  رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند

هر چه آفاق بجویند کران تا به کران


می روم تا که به صاحبنظری بازرسم

محرم ما نبود دیده ی کوته نظران


  دل چون آینه اهل صفا می شکنند

که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران


دل من دار که در زلف شکن در شکنت

یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران


  گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود

لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران


ره بیداد گران بخت من آموخت ترا

ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران


  سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران  

"استاد محمدحسین شهریار" 

ستمگر


برو ای تُرک که تَرک تو ستمگر کردم 
حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من که قسم های تو باور کردم 
به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم
تو شدی همسر اغیارو من از یار و دیار
گشتم آواره و ترک سرو همسر کردم 
زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی
که من از خار و خس بادیه بستر کردم
در و دیوار به حال دل من زار گریست
هر کجا ناله ی ناکامی خود سر کردم
  در غمت داغ پدردیدم وچون در یتیم
اشکریزان هوس دامن مادر کردم
اشک ازآویزه ی گوش تو حکایت می کرد
پند ازاین گوش پذیرفتم ازآن درکردم
پس از این گوش فلک نشنود افغان کسی 
که من این گوش ز فریادو فغان کر کردم
ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در
دیده را حلقه صفت دوخته بر در کردم
شهریارا به جفا کرد چو خاکم پامال 
آنکه من خاک رهش را به سر افسر کردم

قسمتی از شعر شهر سنگستان

نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره
ببنیش ، روز کور شوربخت ، این ناجوانمردی ست
نشانیها که دیدم دادمش ، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
تواند بود کو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانیها که گفتی هر
کدامش برگی از باغی ست
و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی ست
که گوید داستان از سوختنهایی
یکی آواره مرد است این پریشانگرد
همان شهزاده ی از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها
نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را ، هان
همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی به شهرش
حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من ! ای شیران
زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران
وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت 
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
و چون دیوانگان فریاد می زد : آی
و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز
دلیران من ! اما سنگها خاموش
همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
ز بس دریا و کوه و
دشت پیموده ست
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست 
و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست

Image result for ‫انسانهایی که سنگ شدند‬‎

همه تو


ای زندگی تن و توانم همه تو 

جانی و دلی ای دل و جانم همه تو 


تو هستی من شدی ازآنی همه من

من نیست شدم در تو ازآنم همه تو  


مولانا



بزنم یا نزنم

 حرف ها دارم اما ... بزنم یا نزنم ؟
 با تو ام! با تو ! خدا را ! بزنم یا نزنم ؟ 
 
همه ی حرف دلم با تو همین است که دوست
 چه کنم ؟  حرف دلم را بزنم یا  نزنم ؟

   عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم   
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم ؟  

گفته بودم که به دریا نزنم دل ، اما 
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم ؟ 
 
 از ازل تا به ابد پرسش آدم این است: 
 دست بر میوه ی حوّا بزنم یا نزنم ؟

 به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنّا بزنم یا نزنم ؟ 

    دست بر دست همه عمر در این تردیدم :
 بزنم یا نزنم ؟ ها ؟ بزنم یا نزنم ؟ 

. "قیصر امین پور"