تو و سگ های ولگرد هدایت
یک طرف باشید
من اما اینطرف
با کاشفان شرقی کاشان...
علیرضا آذر
دلم یک ترانه ی غمگینِ خارجی می خواهد
با زبانی که نمی فهمم چیست
می خواهم به دردی که نمی دانم چیست
زار زار گریه کنم.
"بهرنگ قاسمی"
در این شعر
ماشین تحریر قدیمی
یادگار روزهای جنگ است
از افسری زخمی
که در یک روز آفتابی
نیمهجان
به خانه برمیگشت
و این تفنگ
یادگاری روزهای آرامش است
از دختربچهای که دریک روز برفی
برای من
تفنگی نقاشی کرد
بدون فشنگ
خالی
واهه آرمن
تو می توانی
از عکس پس بگیری
لبخندم را
می توانی الفبا را بتکانی
شعر بسرایی
ترانه بخوانی
و برای تمام زخم های دهان بسته ساز دهنی بزنی
تو می توانی
از پله ها بالا بروی
گل های آفتابگردان را
تماشا کنی،
برای پرنده ها نان خشک بریزی
اما نمی توانی
رویای زنی که با درخت آواز خوانده،
با پرنده ریشه زده،
و در دریا غرق شده را پس بگیری...
"لیلا رنجبران"
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخهای باشد ز لوح خال هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش به جز خاک سر کویت
حافظ
یارب تو مرا به نفس طناز مده
با هر چه به جز تست مرا ساز مده
من در تو گریزان شدم از فتنهٔ خویش
من آن توام مرا به من باز مده
مولانا
آب آوردهست چشمم، بدبیاری را ببین
سرنوشت سال ها چشمانتظاری را ببین
فکر میکردم جوانم، آینه تکذیب کرد
خوش خیالی را ببین ، امیدواری را ببین
چند تار موی مشکی داشتم دید و شناخت
گفت از عهد جوانی یادگاری را ببین
عینکم را دید ، گفتم عشق کورم کرده است
از عصا پرسید، گفتم بردباری را ببین
گفت برگشتی کهچه؟گفتم قراری داشتیم
گفت با این حال؟ گفتم بیقراری را ببین
گفت میدانم قرارت چیست!چشمت را ببند
باز کن...حالا همان که دوست داری را ببین
یک زن زیبا در آیینه کنارم ایستاد
آب آوردهست چشمم، بدبیاری را ببین!
محمد حسین ملکیان
به اندازهٔ کافی خاطره دارم
تا قهوهام را بهتنهایی در کافهای بنوشم
که همه آن را خلوت میپندارند،
امّا با آنانی که نیستند
شلوغ شده است...
- محمود درویش
حیاطِ کوچکم را
پر از کاج کرده ام.
مثلِ آنچه در دلم کاشته ای...
همانندِ تو
باغچه ی خانه , پُر کاج
زمستانِ سبز...
علی رضا عزتی.
حیاطِ کوچکم را
پر از کاج کرده ام.
مثلِ آنچه در دلم کاشته ای...
همانندِ تو
باغچه ی خانه , پُر کاج
زمستانِ سبز...
علی رضا عزتی.
تو یادت نیست
سالها پیش راه خانه ام را گم کرده ام
آن روز سرد برفی
که دستهایت را در جیب کت مخملی ات پنهان کردی
و هیچ به آغوش یخ زده ام فکر نکردی.
تو یادت نیست
تمام راه نامم فراموشم شد
و حتی ردپای جا مانده ام روی برف
مرا به من نرساند.
شعرهایم را آتش زدم
دل کندم
و تو یادت نمی آید
دل کندن در زمستان یعنی جان دادن.
"مریم فرهمندی"
از دوست به هر جوری بیزار نباید شد
از یار به هر زخمی افگار نباید شد
ور جان و دل و دین را افگار نخواهی کرد
با عشق خوش شوخی در کار نباید شد
گر زان که چو عیاران از عهده برون نایی
دلدادهٔ آن چابک عیار نباید شد
هر گه که به ترک جان آسان نتوانی گفت
پس عاشق آن دلبر خونخوار نباید شد
چون سوختن دل را تن در نتوان دادن
از لاف به رعنایی در نار نباید شد
خواهی که بیاسایی مانند سنایی تو
هرگز ز می عشقش هشیار نباید شد
خواهی که خبر یابی از خود ز نگار خود
الا ز وجود خود بیزار نباید شد
سنایی
گفتی که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم
گفتی که گر بیند کسی؟ گفتم که حاشا می کنم
گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقیب آید ز در؟
گفتم که با افسونگری او را ز سر وا می کنم
گفتی که تلخی های من گر ناگوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم آنرا گوارا می کنم
گفتی چه می بینی بگو در چشم چون آیینه ام؟
گفتم که من خود را در او عریان تماشا می کنم
گفتی که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغماگران باری مدارا می کنم
گفتی که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزان تر از این من با تو سودا می کنم
گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گویم برو؟
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
گفتی گر از پای خود زنجیر عشقت وا کنم
گفتم ز تو دیوانه تر دانی که پیدا می کنم
"سیمین بهبهانی"
هر دیده که بینم به تو می سنجم و زشت است
چشمی که تو را دید، جز این نیست سزایش!
دل بیمش از این نیست که در بند تو افتاد
ترسد که کنی روزی از این بند رهایش
"حسین منزوی"