رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

گر مرد رهی ز رهروان باش


گر مرد رهی ز رهروان باش
در پردهٔ سر خون نهان باش
بنگر که چگونه ره سپردند
گر مرد رهی تو آن چنان باش
خواهی که وصال دوست یابی
با دیده درآی و بی زبان باش
از بند نصیب خویش برخیز
دربند نصیب دیگران باش
در کوی قلندری چو سیمرغ
می‌باش به نام و بی نشان باش
بگذر تو ازین جهان فانی
زنده به حیات جاودان باش
در یک قدم این جهان و آن نیز
بگذار جهان و در جهان باش
منگر تو به دیدهٔ تصرف
بیرون ز دو کون این و آن باش
عطار ز مدعی بپرهیز
رو گوشه‌نشین و در میان باش

عطار

در پیله ی من حسرت پروانه شدن بود

تا در سر من نشئه ی دیوانه شدن بود
هر روزِ من از خانه به میخانه شدن بود

یا سرخی سیبِ تو از آن جاذبه افتاد؟
یا در سر من پرسش فرزانه شدن بود

یک بار نهان از همگان دل به تو بستیم
این عشق نه شایسته ی افسانه شدن بود

ای کلبه ی متروک فرو ریخته بر خویش
ویرانه شدن چاره ی بیگانه شدن بود؟!

مگذار از ابریشم من حلّه ببافند
در پیله ی من حسرت پروانه شدن بود.

 

"فاضل نظری"

خنده‌ی تو


آرزو می کنم خنده ات
تنها به عادت مرسوم
عکس گرفتن نبوده باشد
و تو خندیده باشی
در آن لحظه از ته دل
چرا که خنده تو
جهان را زیبا می کند...


"یغما گلرویی"

یک درختِ پیرم و سهم تبرها می‌شوم
مرده‌ام، دارم خوراکِ جانورها می‌شوم

بی‌خیال از رنجِ فریادم ترد‌ّد می‌کنند
باعث لبخندِ تلخِ رهگذرها می‌شوم

با زبان لالِ خود حس می‌کنم این روزها
هم‌نشین و هم‌کلام ِ ‌کور و کرها می‌شوم

هیچ‌کس دیگر کنارم نیست، می‌ترسم از این
این‌که دارم مثل مفقود الاثرها می‌شوم

عاقبت یک روز با طرزِ عجیب و تازه‌ای
می‌کُشم خود را و سرفصلِ خبرها می‌شوم!

"زنده یاد نجمه زارع"

در آن بازی

خنده دار است، نه ؟
در آن بازی
زمین می خوردیم و
زخمی می شدیم
در این بازی
زخمی می شویم و
زمین می خوریم



واهه آرمن

این همه پاییز


این همه مرگ
این همه پاییز
از طاقت ما بیرون است...

وقتی رفت پاییز بود
افسانه‌ی برگ بود و تنهایی
من چگونه می‌توانستم
فراتر از پاییز بروم
نگران بودم که برگ‌ها ناگهان محو شوند
من تازه به برگ‌ها خو گرفته بودم
چه می‌خواستم
چه نمی‌خواستم
من مطیع پاییز شده بودم...

در پایان پاییز می‌دانستم
همه‌ی ما ویران می‌شویم
اگر از ما چیزی بر زمین بماند
یک جفت کفش
و دو کروات کهنه است
در پاییز گم شده‌اند...

این همه مرگ
این همه پاییز
از طاقت ما بیرون است...

احمدرضا احمدی

حالا که مقصد تویی

ای کاش حواست نباشد
از خانه بیرون بزنی
من به کوچه بیایم و
به باران فکر کنم
و تو روزنامه ات را
روی سرت بگیری
من تمام کوچه را بدوم
و کمی چتر
تعارفت کنم
حتما مسیرمان یکی ست
حالا که مقصد تویی!


خط بریل

نابینای توام

نزدیک تر بیا

فقط به خط بریل می توانم که تو را بخوانم،

نزدیک تر بیا

که معنی زندگی را بدانم.



"محمد شمس لنگرودی"

تاوان



تاوان تو را می دهم

تو

زیباترین گناه من بودی

هر بار که حلقه را تنگ تر می کنی

مرگ شیرین تر می شود

این برزخ

از لحظه های دلواپسی لبریز است

آخرین تیر ترکش تویی

از کمان رها شو

می خواهم زیبا بمیرم.



"روشنک آرامش"

می‌خواهم از این به بعد، آدم باشم


خوب و بد اشتباه را بگذارید

شیطان و من و گناه را بگذارید

می‌خواهم از این به بعد، آدم باشم

لطفا سر من کلاه را بگذارید ......


جلیل صفربیگی 

قول دادم

قول دادم شب‌ها به تو زنگ نزنم

و وقتی مریض شدی به تو فکر نکنم و

نگرانت نباشم

و به تو گل ندهم

و دستانت را نبوسم

اما شب‌ به تو زنگ زدم

و برایت گل فرستادم

و میان چشمانت را بوسیدم تا سیر شدم

قول دادم که...

قول دادم...

قول...

و هنگامی که خنگی‌ام را فهمیدم، خندیدم.


"نزار قبانی"

اجبار

هستی اما...
کمرنگ
حرف میزنی اما
تلخ
محبت میکنی اما سرد
چه اجباریست دوست داشتنِ من؟!

- فریبا وفی


پیراهن

ما دو پیراهن بودیم

بر یک بند...

یکی را باد برد،

دیگری را

باران هر روز خیس می کند...


"رویا شاه حسین زاده"


دل من هرزه نبود

دل من هرزه نبود ؛

دل من عادت داشت که بماند یک جا ...

به کجا ؟

معلوم است ، به در خانه تو !

دل من عادت داشت که بماند آن جا

پشت یک پرده توری ،

که تو هر روز آن را به کناری بزنی ...

دل من ساکن دیوار و دری 

که تو هر روز از آن می گذری

دل من ساکن دستان تو بود ...

دل من گوشه یک باغچه بود 

که تو هر روز به آن می نگری

راستی دل من را دیدی ؟

آن را گم کردم .. ؟!


 "فریبا شش بلوکی"

خنجر


تو اگر می دانستی 

 که چه زخمی دارد 

 که چه دردی دارد

 خنجر از دست عزیزان خوردن

 از منِ خسته نمی پرسیدی

 آه ای مَرد چرا تنهایی..؟


 "ایرج جنتی عطایی"

تو در من زیستی من در تو مردم

شبی دور از تو - اما با تو-  تا صبح
 در آن دوران شیرین ره سپردم
 تو را با خود به آنجاها که یک عمر
 غمت جان مرا می برد بردم
 هزاران بار دستت را به گرمی
 به روی سینه ی تنگم فشردم
 وفاهای تو را یک یک ستودم
 خطاهای تو را ده ده شمردم
 زحد بگذشت چون خودکامگی هات
 صفای خویش را افسوس خوردم
 به چشم خویشتن دیدی در این عشق
 تو در من زیستی من در تو مردم.
 
"فریدون مشیری"