دل ندادم به ڪسی
جز ٺو خیالٺ راحٺ ،
مرحبا بر ٺو ، ڪه بردی
دل دیوانه ی ما.....
راحم تبریزی
حسین منزوی
گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولیست خلاف دل درآن نتوان بست
گرعاشق و میخواره به دوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست
خیام
هم مگر فیض توام نطق و بیانی بدهد
در خور شکر عطای تو زبانی بدهد
آن جواهر که توان کرد نثار تو کم است
هم مگر همت تو بحری و کانی بدهد
چشمهٔ فیض گشا خاطر فیاض شماست
وه چه باشد که به ما طبع روانی بدهد
وحشی از عهدهٔ شکر تو نیاید بیرون
عذر این خواهد اگر عمر امانی بدهد
وحشی بافقی
شعرم، تو نباشی سخن تازه ندرد
دلتنگی ام از دوری ات اندازه ندارد
آشفته ام از رفتنت آنگونه که روحم
مانند کتابیست که شیرازه ندارد
ناگاه بیا در دل من، گاه برون آی
این شهر فروریخته، دروازه ندارد
از هستی ما تا به عدم فاصله ای نیست
خواب است و همین فرصت خمیازه ندارد
مهلت بده ای مرگ، خودش را بشناسد
این شاعر دیوانه که آوازه ندارد
"علیاصغر مقنی"
می نشیند کنار ایوانت
شاعری با هوای بارانی
شاعری که همیشه محتاج است
شاعری که… خودت که میدانی
"رضا گلستانی"
ادامه مطلب ...ایستادهام
در اتوبوس
چشم در چشمهای نگفتنیاش
یک نفر گفت:
«آقا
جای خالی
بفرمایید»
چه غمگنانه است
وقتی در باران
به تو چتر تعارف کنند
گروس عبدالملکیان
وقت سخن از لبش عسل میریزد
گل از دهنش بغل بغل میریزد
شاعر شده با رباعی چشمانت
هی شعر به قالب غزل میریزد
سیف اله خادمی
همه ی خواب های عمیقم را بر می دارم
- حتی کودکانه ترینشان را از دورترین سالهای زندگی ام -
به بال نسیم می بندم
به ایوان بیا
و همه ی خواب های مرا نفس بکش
عزیز بی نیاز من!
این همه ی بضاعت من است
برای خستگی چشم های تو!
"روشنک آرامش"
کوه
با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد!
در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیر-اش خو نمی کرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم…
احمد شاملو
"هوشنگ ابتهاج"
پاییز رنگ هایش را به تو داد
دلتنگی هایش قلب مرا بوسید.
هزار رنگ با شکوه!
پلک بزن
بگذار وقتی درناهای جان مرا
به کوچ صلا می دهی
زرد و نارنجی های دلفریب نگاهت
بر خاکستری های سوخته ی قلب من بنشینند
بگذار برگ هایم را بادهای تو ببرد
من،
من جز زنی عاشق هیچ نیستم
بتول مبشری
قرار بود چیزی نگویم
اما در گلویم
آوازهای هزاران پرندهی مرده گیر کرده است
"لیلا کردبچه"
ساقی قدحی شراب در دست
آمد ز شراب خانه سرمست
آن توبه ی نادرست ما را
همچون سر زلف خویش بشکست
از مجلسیان خروش برخاست
کان فتنهٔ روزگار بنشست
ماییم کنون و نیم جانی
و آن نیز نهاده بر کف دست
آن دل، که ازو خبر نداریم
هم در سر زلف اوست گر هست
دیوانه ی روی اوست دایم
آشفته ی موی اوست پیوست
در سایه ی زلف او بیاسود
وز نیک و بد زمانه وارست
چون دید شعاع روی خوبش
در حال ز سایه رخت بربست
در سایه مجو دل عراقی
کان ذره به آفتاب پیوست
فخرالدین عراقی