رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست
رد پای شعر

رد پای شعر

پشت هر غصه من رد پایی از تو هست

شاعری با هوای بارانی

 می نشیند کنار ایوانت

شاعری با هوای بارانی

شاعری که همیشه محتاج است

شاعری که… خودت که میدانی


"رضا گلستانی"

ادامه مطلب ...

جای خالی...بفرمایید

ایستاده‌ام

در اتوبوس

چشم در چشم‌های نگفتنی‌اش

یک نفر گفت:

«آقا

جای خالی

بفرمایید»

چه غمگنانه است

وقتی در باران

به تو چتر تعارف کنند


​​​​​​​گروس عبدالملکیان

شاعر شده با رباعی چشمانت

وقت سخن از لبش عسل می‌ریزد

گل از دهنش بغل بغل می‌ریزد


شاعر شده با رباعی چشمانت

هی شعر به قالب غزل می‌ریزد


سیف اله خادمی

به ایوان بیا


همه ی خواب های عمیقم را بر می دارم

- حتی کودکانه ترین‌شان را از دورترین سالهای زندگی ام -

به بال نسیم می بندم

به ایوان بیا

و همه ی خواب های مرا نفس بکش

عزیز بی نیاز من!

این همه ی بضاعت من است

برای خستگی چشم های تو!



"روشنک آرامش"

نخستین نگاه

کوه

با نخستین سنگ ها آغاز می شود

و انسان با نخستین درد!

در من زندانیِ ستمگری بود

که به آوازِ زنجیر-اش خو نمی کرد

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم…


احمد شاملو

من نمیدانستم، معنی هرگز را..


خانه دلتنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید؛
«زود بر خواهد گشت.»
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این‌همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد
آری، آن روز چو می‌رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی‌دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژۀ شوم
خو نکرده‌ست دلم با تو هنوز
من پس از این‌همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه…


"هوشنگ ابتهاج"

پاییز رنگ هایش را به تو داد


پاییز رنگ هایش را به تو داد

دلتنگی هایش قلب مرا بوسید.

هزار رنگ با شکوه!

پلک بزن

بگذار وقتی درناهای جان مرا

به کوچ صلا می دهی

زرد و نارنجی های دلفریب نگاهت

بر خاکستری های سوخته ی قلب من بنشینند

بگذار برگ هایم را بادهای تو ببرد

من،

من جز زنی عاشق هیچ نیستم


بتول مبشری

قرار بودچیزی نگویم

قرار بود چیزی نگویم

اما در گلویم

آواز‌های هزاران پرنده‌ی مرده گیر کرده است


"لیلا‌ کردبچه"

ساقی

ساقی قدحی شراب در دست

آمد ز شراب خانه سرمست


آن توبه ی نادرست ما را

همچون سر زلف خویش بشکست


از مجلسیان خروش برخاست

کان فتنهٔ روزگار بنشست


ماییم کنون و نیم جانی

و آن نیز نهاده بر کف دست


آن دل، که ازو خبر نداریم

هم در سر زلف اوست گر هست


دیوانه ی روی اوست دایم

آشفته ی موی اوست پیوست


در سایه ی زلف او بیاسود

وز نیک و بد زمانه وارست


چون دید شعاع روی خوبش

در حال ز سایه رخت بربست


در سایه مجو دل عراقی

کان ذره به آفتاب پیوست


فخرالدین عراقی

زیبایی عجیب تو معیار تازه‌ای ست


ای مهربان من
من دوست دارمت
چون سبزه‌های دشت
چون برگ سبز رنگ درختان نارون

معیار های تازه زیبایی
با قامت بلند تو سنجیده می‌شود
زیبایی عجیب تو معیار تازه‌ای ست
با غربت غریب فراوانش
مانند شعر من 
-این شعر بی قرین
-و این تفاخر از سر شوخی‌ست

حمید مصدق

نرگس مستانه

نمیدانم دلم دیوانه  کیست

 کجا آواره و در خانه کیست


 نمیدونم دل سر گشته‌ مو

 اسیر نرگس مستانه  کیست


# باباطاهر

گلدان



دست هایم 

 گلدان دست هایت شده است 

 بعد از جانم 

 چه به پای دست هایت بریزم

 جوانه بزنی؟ 


 # فاطمه نادریان

عکس من


عکس من است این عکس،عکاس کم هنر نیست

 حتی منِ من از من ، این گونه با خبر نیست!


 عکاس در یقینش یک چهره آفریده ست

 شکل منی که در من دیگر از او اثر نیست! 


 حسی سمج به تکرار می گوید این خود توست

 لب می گزم : نه ، وهم است وهم است و بیشتر نیست! 


 باور کنید از من شاعرتر است این عکس 

 اوهام پیرسالی در دفترش اگر نیست! 


 من چشم و گوش خود را از یاد برده ام_او

 عکس من است هشدار :این عکس کور و کر نیست


 روشن ترین دلیلم در قاب بودن اوست 

 من دربدرترینم ، این عکس دربدر نیست!


 درگیر خویش کرده ست ذهن مشوش ام را

 این عکس شرح اش اما آسان و مختصر نیست ...! 


 محمد علی بهمنی

رخ به رخ

 من با کمی نگاه و عسل خوب می شوم!
درمانِ من به داروی چای و نبات کن!


بگذر ز شاه و فیل و وزیر و سپاه و اسب
رُخ بر رُخم گُذار، مرا کیش و مات کن!

 
ادامه مطلب ...

بهارنارنج


صدای خنده های تو

افتادن تکه های یخ است

در لیوان بهار نارنج

بخند

می خواهم گلویی تازه کنم.



"محسن حسینخانی"

خبرت هست؟

خبرت هست؟ که از خویش خبر نیست مرا

گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا



گر سرم در سر سودات رود نیست عجب

سرسودای تو دارم غم سرنیست مرا


 

بی‌رخت اشک همی بارم و گل می‌کارم

غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا



محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من

بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا


بر سر زلف تو زانروی ظفر ممکن نیست

که تواناییی چون باد سحر نیست مرا


دل پروانه صفت گر چه پر و بال بسوخت

همچنان ز آتش عشق تو اثر نیست مرا


غم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم

که گرم سر ببرند هیچ خبر نیست مرا


تا که آمد رخ زیبات به چشم خسرو

بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا


 

"امیر خسرو دهلوی