ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
آب آوردهست چشمم، بدبیاری را ببین
سرنوشت سال ها چشمانتظاری را ببین
فکر میکردم جوانم، آینه تکذیب کرد
خوش خیالی را ببین ، امیدواری را ببین
چند تار موی مشکی داشتم دید و شناخت
گفت از عهد جوانی یادگاری را ببین
عینکم را دید ، گفتم عشق کورم کرده است
از عصا پرسید، گفتم بردباری را ببین
گفت برگشتی کهچه؟گفتم قراری داشتیم
گفت با این حال؟ گفتم بیقراری را ببین
گفت میدانم قرارت چیست!چشمت را ببند
باز کن...حالا همان که دوست داری را ببین
یک زن زیبا در آیینه کنارم ایستاد
آب آوردهست چشمم، بدبیاری را ببین!
محمد حسین ملکیان
به اندازهٔ کافی خاطره دارم
تا قهوهام را بهتنهایی در کافهای بنوشم
که همه آن را خلوت میپندارند،
امّا با آنانی که نیستند
شلوغ شده است...
- محمود درویش
حیاطِ کوچکم را
پر از کاج کرده ام.
مثلِ آنچه در دلم کاشته ای...
همانندِ تو
باغچه ی خانه , پُر کاج
زمستانِ سبز...
علی رضا عزتی.
حیاطِ کوچکم را
پر از کاج کرده ام.
مثلِ آنچه در دلم کاشته ای...
همانندِ تو
باغچه ی خانه , پُر کاج
زمستانِ سبز...
علی رضا عزتی.
تو یادت نیست
سالها پیش راه خانه ام را گم کرده ام
آن روز سرد برفی
که دستهایت را در جیب کت مخملی ات پنهان کردی
و هیچ به آغوش یخ زده ام فکر نکردی.
تو یادت نیست
تمام راه نامم فراموشم شد
و حتی ردپای جا مانده ام روی برف
مرا به من نرساند.
شعرهایم را آتش زدم
دل کندم
و تو یادت نمی آید
دل کندن در زمستان یعنی جان دادن.
"مریم فرهمندی"
از دوست به هر جوری بیزار نباید شد
از یار به هر زخمی افگار نباید شد
ور جان و دل و دین را افگار نخواهی کرد
با عشق خوش شوخی در کار نباید شد
گر زان که چو عیاران از عهده برون نایی
دلدادهٔ آن چابک عیار نباید شد
هر گه که به ترک جان آسان نتوانی گفت
پس عاشق آن دلبر خونخوار نباید شد
چون سوختن دل را تن در نتوان دادن
از لاف به رعنایی در نار نباید شد
خواهی که بیاسایی مانند سنایی تو
هرگز ز می عشقش هشیار نباید شد
خواهی که خبر یابی از خود ز نگار خود
الا ز وجود خود بیزار نباید شد
سنایی
گفتی که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم
گفتی که گر بیند کسی؟ گفتم که حاشا می کنم
گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقیب آید ز در؟
گفتم که با افسونگری او را ز سر وا می کنم
گفتی که تلخی های من گر ناگوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم آنرا گوارا می کنم
گفتی چه می بینی بگو در چشم چون آیینه ام؟
گفتم که من خود را در او عریان تماشا می کنم
گفتی که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغماگران باری مدارا می کنم
گفتی که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزان تر از این من با تو سودا می کنم
گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گویم برو؟
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
گفتی گر از پای خود زنجیر عشقت وا کنم
گفتم ز تو دیوانه تر دانی که پیدا می کنم
"سیمین بهبهانی"
هر دیده که بینم به تو می سنجم و زشت است
چشمی که تو را دید، جز این نیست سزایش!
دل بیمش از این نیست که در بند تو افتاد
ترسد که کنی روزی از این بند رهایش
"حسین منزوی"
رفتنت
آن قدر ها که فکر میکنی
فاجعه نیست
من مثل بید های مجنون
ایستاده میمیرم...
نزار قبانی
چشم از پی آن دارم تا روی تو میبینم
دل را همه میل جان با سوی تو میبینم
تا جان بودم در تن رو از تو نگردانم
زیرا که حیات جان با روی تو میبینم.
"عطار نیشابوری"
هر بار که ترانه ای برایت سرودم
قومم بر من تاختند
که چرا برای میهن شعر نمی سرایی؟
و آیا زن
چیزی به جز وطن است؟
نزار قبانی
از کوزه گری کوزه خریدم باری
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
شاهی بودم که جام زرینم بود
اکنون شده ام کوزۀ هر خمّاری
خیام
گاهی ستاره ای
خودش را به زمین می اندازد
نهنگی به ساحل
پلنگی به دره
و من...
به راهی که از آن رفته ای.
وحید عمرانی
آسوده دلان را غم شوریده سران نیست
این طایفه را غصه ی رنج دگران نیست
راز دل ما پیش کسی باز مگویید
هر بی بصری باخبر از بیخبران نیست
غافل منشینید ز تیمار دلِ ریش
این شیوه پسندیدهٔ صاحب نظران نیست
ای همسفران! باری اگر هست ببندید
این خانه اقامتگه ما رهگذران نیست
ما خسته دلان از بر احباب چو رفتیم
چشمی ز پی قافله ی ما نگران نیست
ای بی ثمران! سروِ شما سبز بماند
مقبول بجز سرکشی بی هنران نیست
در بزم هنر اهل سیاست چه نشینند
میخانه دگر جایگه فتنه گران نیست.
"رحیم معینی کرمانشاهی"